#پارت25
خانه کاغذی🪴🪴🪴
بعد از کمی مکث گفت
من نمیفهمم یعنی چی؟ یعنی اگر سینا بره تو باید با پسر عمه ت ازدواج کنی؟
بغض راه گلویم را بست و گفتم
بله
چقدر وقت داری؟
دو ماه من نمیزارم این اتفاق بیفته فروغ من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
اشکان دیشب تا صبح نتونستم بخوابم من تو ذهنم یه خونه رویایی ساختم که توش با تو زندگی کنم من تو ذهنم برای توی غذا پختم. با تو زندگی کردم با تو سفر کردم من به کسی به جز تو نمیتونم فکر کنم .از طرفی شرایط زندگیم یه جوری شده که من تصمیم گیرنده نیستم.
گریه نکن عزیزم من نمیزارم این اتفاق بیفته.با بابام صحبت می کنم تو همین هفته میایم خونتون اگر قرار باشه بری خونه عمت خوب می آیی خونه خودمون یه محرمیت موقت میخونیم تا کارهای عروسیمون انجام بشه.
اشک هایم را پاک کردم و گفتم
نمیدونم سینا چشه رو چه حساب میخواد این کارو با من بکنه پسر عمم آدم خوبی نیست . اصلا معلوم نیست چیکاره ست . اهل شرو دعواست. نمیدونم چرا این تصمیم را گرفته.اصلا سنشم به من نمیخوره. سیزده چهارده سال از من بزرگتره
بهش فکر نکن من تمام تلاشم را می کنم نمیزارم این اتفاق بیفته.
ممنون عزیزم
تو هم دیگه بهم دروغ نگو امروز توی کافه باید راستشو به من میگفتی من ذهنم هزار راه رفت که تو کجا رفتی دروغگویی بی اعتمادی میاره
باشه عزیزم من ازت معذرت می خوام