خانه کاغذی🪴🪴🪴 با امیر به ان سوی خانه رفتند. نازنین گوشی اش را اورد و شروع کرد به طرح نشان دادن . من هرطور شده باید با او ارتباط برقرار کنم و این کار را انجام دهم تا اندوخته ایی برای خودم جمع کنم. اگر در دوران مجردی عقلم رسیده بود و پولهایم را مفت از دست نمیدادم به روزگار سختی م اینقدر بی پول نبودم که ایرج از این مسئله سو استفاده کند و ان تهمت را به من بزند. یا مجبور شوم تن به ازدواج با امیر بدهم. دوماه دیگر تولد امیر بود . اینهمه برای من لباس و طلا و وسایل خریده اما به من که پولی نمیداد. من لااقل بتوانم یک کادو کوچک براش بگیرم. طرح هایش را که دیدم ارام گفتم جلوی امیر حرفی از این کار نزن. نازنین گفت دوست نداره کار کنی؟ نه . اگر دوست نداشته باشه تو کار کنی که نمی شه. کجا میخوای انجام بدی خوب میبینه موقع هایی که نیست. انگار نازنین هم از امیر میترسید مضطرب شدو گفت اگر بفهمه ؟ حواسم هست. بعد هم بفهمه مگه چیکار دارم میکنم. نازنین خندیدو گفت اخه چهره اش یه جوریه که.... کلامش را خورد و سپس گفت یه ابهتی داره ادم میترسه ازش نه اونطوری هام نیست. مهربونه حرف نازنین به من برخورد . البته مقصر امیر بود چرا طوری با من رفتار میکنه که همه متوجه زور گویی اش بشوند. از تراس بازگشتند سرجایش نشست .‌نازنین برخاست به طرف بهزاد رفت. سرش را کنار گوشم اورد و ارام گفت وقتی میخوای حرف بزنی یکم مکث کن فکر کن بعد بگو.‌ خودم را به نفهمیدن زدم و گفتم چی؟ اگر میخوای من سر حرفم بمونم و با نازنین دوست بشی سریع مطمئنش کن که تو کار نمیکنی و دیگه نباید این حرف و بزنه با خودم فکر کردم شاید بتوانم امیر را راضی کنم برای همین گفتم خوب چرا؟ همینکه گفتم خودت میگی کارمه شغلمه . هرکار دوست داری میکنی اونوقت یه طراحی.... خفه شو فروغ درست صحبت کن. بی تربیت. با امدن نازنین هردو ساکت شدیم. نازنین استکانها را جمع کرد و به اشپزخانه بازگشت امیر ارام گفت نشون دادی که لیاقت ارتباط گرفتن با دیگران و نداری زور گفتن و دوست داری. دلت میخواد اطرافیانت کاملا بی اختیار باشن تو واسه همه تصمیم بگیری. افرین. نشون میده ادم باهوشی هستی که اینهارو فهمیدی. وقتی من یه چیزی بهت میگم فقط چشم باید بشنوم. نه توضیح نه اصرار و نه پررو بازی همینه دیگه .این چند وقته شناختمت. اگر حرفت به کرسی نشینه دادو بیداد میکنی. اگر داد زدن جواب نده یه چیزی پرت میکنی . اونم نشه حمله میکنی منی که زورم بهت نمیرسه و رو میزنی. حمله هم جواب نده از راه شکنجه کردن و کارهای غیر انسانی پیش میری. کلا ناهنجاری امیر.‌ سرتایید تکان دادو گفت خوبه که اینها رو فهمیدی پس اگر میخوای این اتفاقات برات نیفته زبونت و بکن تو حلقت و فقط بگو چشم. تو هم فهمیدی که واسه منم راه دیگه ایی نیست . رو هر دختری دست میگذاشتی بهت نه نمیگفتن . ولی تو یه ادم بی کس و کار میخواستی که پیدا کردی. دقیقا همینه که تو میگی تو زن هم نمیخوای. زندگی مشترکم دوست نداری من نمی فهمم چرا ازدواج کردی. نفس پرصدایی کشیدو گفت درسته حق با تواِ. من زندگی مشترک نمیخوام من بله قربان گو میخوام. اگر این طرز فکر رو دوست داری این مدلی فکر کن.