#پارت61
مرجان مابین من و عسل ایستاد
یک قدم جلو رفتم و گفتم
_امری دارید
مرجان دستم را گرفت و گفت
_فرهاد بیا کنار شما
به سمت عسل چرخیدم و گفتم
_چیشده
مرجان میان کلام ما امدو گفت
_ریتا میخواست به این میمونه پفک بده، اینها اومدند گفتند نباید به حیوانها غذا بدیم.
ریتا شاکی جلو امد و گفت
_چرا میزارید تقصیر من؟عمو من......
مرجان کلام ریتا را قطع کردو گفت
_ریتا ساکت شو
_مامان چرا منو مقصر میکنی؟سپس روبه من ادامه داد
_عسل جون به میمونها پفک داد اون اقا .....
به سمت پسرها سر چرخاندم هیچ کدام نبودند
نگاهی به عسل انداختم دست مرجان را میفشرد .
از شدت عصبانیت نفس نفس میزدم دست عسل را گرفتم و گفتم
_یه لحظه بیا
شهرام تچی کردو گفت
_زشته فرهاد مردم دارن نگاهمون میکنند ،بیابید بریم بشینیم، مرجان ریتا شما برید بشینید
مرجان را دیدم که بازوی ریتا را گرفت و درحالی که در گوش او زمزمه میکرد به سمت تخت رفت و نشست
شهرام دستش را پشت کمرم گذاشت و گفت بیا بریم بشینیم صحبت میکنیم
_باشه تو برو ما میاییم
_بیا بریم فرهاد ابرو ریزی نکن
لبم را گزیدم وگفتم
_برو داداش میام دیگه یه کار کوچیک دارم شهرام چند قدم با فاصله از ما ایستاد تمام تلاشم بر این بود که ابرو ریزی نکنم ارام روبه عسل گفتم
_مگه بهت نگفته بودم موهاتو جمع کن، تا امروز یکم بهت خندیدم روت زیاد شد ؟ اوضاع مثل قبله هیچ چیز تغییر نکرده ها.
عسل روسری اش را جلو کشید خیره در چشمان من گفت
_من که موهام جمع و جوره
_جلو رو نمیگم پشت سرتو میگم
لبش را گزید خواست دستش رابالا ببرد با اخم گفتم
_ بنداز دستتو ، میریم خونه دیگه درسته؟
نگاهش ملتمسانه شدو گفت
_اقا فرهاد بخدا حواسم نبود
_کوتاهش که کردم میفهمی عزیزم
اشک در چشمانش حدقه زد
با کلافگی دندان هایم را به هم ساییدم و گفتم
_بخدا قسم عسل، یه قطره اشک بریزی بریم خونه بلایی به سرت میارم مرغ های اسمون به حالت گریه کنند.
دستش راگرفتم و با شهرام نزدیک تخت رفتیم صدای مرجان میامد که به ریتا میگفت
_تو منو دروغ کردی چه ربطی به عسل داره؟ با من حرف نزن، باهات قهرم.
شهرام کنار ریتا نشست و گفت
_با دختر من کسی حق نداره بد صحبت کنه ها
ریتا سرش را به بازوی شهرام تکیه دادو با گریه گفت
_مامان میخواد همه چیز و بندازه گردن من سپس رو به عسل گفت
_من به میمونه پفک دادم یا تو؟ اون پسره به من گفت عروسک چشم ابی یا تو ؟ اصلا من چشم هام ابیه؟
شدت عصبانیت مرا شهرام متوجه شد رنگ از صورت عسل پریده بود
شهرام رو به ریتا گفت
_میشه ادامه ندی؟
_اون یکی پسره ازش پرسید خانم خوشگله اینهمه مو همش مال خودته یا اکستنشنه؟ بابا من موهامو از پشت ریختم بیرون یا عسل؟
عسل دستش را به سمت موهایش برد موهایش را به جلو جمع کرد و داخل مانتویش کرد
شهرام برخاست و گفت
_ریتا جان بابا پاشو بریم اونطرف صحبت کنیم
ریتا برخاست و گفت
_نندازید تقصیر من ، ماهمیشه میاییم اینجا من میرم پیش میمونها هیچ کس هم چیزی به من نمیگه
شلنگ قلیان را انداختم و گفتم
_عسل پاشو بریم
سپس نفس صدا داری کشیدم عسل سرجایش نشسته بود و به شهرام نگاه میکرد شهرام دست مرا گرفت و گفت
_بگیر بشین دیگه
با خشم گفتم
_عسل پاشو
مرجان دست عسل را گرفت و گفت
_فرهاد اتفاقی نیفتاده که
صدایم را کمی بالا بردم وگفتم
_عسل، یه بار دیگه با زبون بهت میگم پاشو بریم ، این بار اخره
عسل تیز برخاست و گفت
_مرجان خانم شما بگو من اصلا حرفی به اونها زدم ؟
مرجان گفت
_ راست میگه دیگه، گناه این چیه که مزاحمش شدند؟
کت و کیفم را برداشتم و گفتم
_گناهش اینه که موهاش و جمع نمیکنه، ریتا راست میگه دیگه، چرا کسی به ریتا حرفی نزد
مرجان ایستاد و گفت
_ریتا بچه س