#پارت315
مرجان راست میگفت، اما من باید شانسم را امتحان میکردم، یکم باهاش خوب باشم بعد خواهش و تمنا کنم، شاید منو برد. بهش بگم خواب دیدم تو انباری خونه عمه عکس مامانم بوده.
به خانه بازگشتیم. پف چشمانم خوابیده بود، موهایم را خرگوشی بستم و کمی ارایش نمودم، از اتاق خواب خارج شدم و پشت فرهاد ایستادم، سرگرم چک کردن گوشی اش بود دستم را روی چشمانش گذاشتم و با تقلید صدا گفتم
_اگر گفتی من کیم؟
خندیدو گفت
_اخه اینجا غیر از من و تو کی هست؟
سپس دستانم را از جلوی چشمش برداشت دستم را کشید کاناپه را دور زدم و کنارش نشستم، نگاهی به من انداخت و گفت
_به به، چه خوشگل شدی عشقم.
خندیدم و گفتم
_یادته تو ماشین به من گفتی قیافشو ببین
_خیلی بد شده بودی
سپس گوشی اش را برداشت خودم را به فرهاد چسباندم و به صفحه گوشی اش نگاه کردم و گفتم
_اینستاگرام منو دیگه نصب نمیکنی؟
فرهاد قاطعانه گفت
_نه، اینستا به درد تو نمیخوره.
_به درد تو میخوره نه؟
_من بخاطر تبلیغات کارخونه اینستا دارم. اگر ناراحتی پاکش کنم.
سکوت کردم فرهاد موهایم را بوسیدو گفت
_من همه چیز و برای ارامش عشقم میخوام. هرچیزی خواستی و دوست داشتی به خودم بگو.
_هرچی؟
_هرچیزی جز خط قرمزهایی که برات کشیدم.
اهی کشیدم وگفتم
_کاش لااقل عصبانی نمیشدی من حرفمو میزدم.
گوشی اش را کنار گذاشت وگفت
_حرفتو بزن.
به صورتش خیره ماندم و گفتم
_بگم؟
_بگو دیگه چی میخوای؟
میترسیدم حرف بزنم، همانطور که به او خیره بودم گفتم
_ولش کن
_نه دیگه بگو
_قول میدی داد نزنی و عصبانی نشی؟
_اره قول میدم.
_تروخدا فرهاد ،ازت خواهش میکنم، التماست میکنم، به پات میفتم فقط یه بار دیگه منو ببر خونه عمه م.
اخم هایش را در هم کشیدو گفت
_وقتی گفتم نه، یعنی نه. من دوست ندارم مردم اونجا تورو ببینن.
_شبونه بریم.
_حالا تو چه اصراری داری که بری اونجا؟ بخاطر سالگرد عمت میخوای بری؟ پس چرا شبونه؟ اونجا چیکارداری؟
فکری کردم وگفتم
_خواب دیدم تو زیر زمین خونه عمه کتی عکس مامانم هست
فرهاد پوزخندی زدو گفت
_مگه پیغمبری که بهت وحی شده؟
_خواب دیدم
پوزخندی زدومحکم گفت
_نه
_یعنی تو حاضری من عکس مامانمو نبینم؟
_اگر عمه ت عکسی از مامانت داشت خودش بهت نشون میداد.
_حالا چی میشه تو واسه دلخوشی من، منو تا اونجا ببری
گوشی اش را برداشت و گفت
_گفتم نه یعنی نه
اشک در چشمانم حدقه زدو گفتم
_تو خیلی بدجنسی، من تمام عمرم تو حسرت دیدن یه عکس از مادرم بودم هیچ کس به من نشون نداده، اونوقت حالا که خواب دیدم اونجا یه عکس هست تو منو نمیبری.
فرهاد با کلافگی گفت
_باشه من ادم بدیم. دهنتو ببند اعصابمو بهم نریز.
هردو ساکت شدیم، لعنت به من که تا بحال تنها جایی نرفتم و مسیری را بلد نیستم، و إلا خودم میرفتم فرهاد نهایت میخواد مثل سری پیش چندروز دعوا و مرافعه کنه، به شرش می ارزه.
برخاستم و با اتاق نقاشی ام رفتم فردا بعد از رفتن فرهاد بقیه خاطرات را میخونم ببینم اونجا توی اون زیر زمین چه چیزهایی هست.
مقابل تابلو نشستم و کمی نقاشی کردم، صدای باز شدن در امد ، فرهاد وارد اتاق شدو گفت
_یه حسی به من میگه یه ارتباطی با کسی گرفتی و داری یه کارهایی میکنی اون از گریه های مشکوکت و اینم از گیر دادنت که بریم اونجا، چی و داری از من مخفی میکنی؟
اب دهانم را قورت دادم وگفتم
_هیچی
نزدیکم امد از نگاه کردن به چشم هایش میترسیدم. سرم را پایین انداختم ، کمی محکم گفت
_منو نگاه کن عسل
سرم را بالا گرفتم و سکوت کردم ، فرهاد بااخم گفت
_چیو داری از من مخفی میکنی؟
_هیچی به خدا
_پس چرا اون موقعی که اولین بار رفتیم اونجا شناسنامتو برداری ازت پرسیدم این خونه بالا ساخته شده زیر زمین هم داره گفتی نه؟ اما الان میگی زیر زمین داره
_زیر زمین نداره یه انبار کوچیک داره. همیشه هم درش بسته بود.
_وای به حالت اگر بفهمم داری چیزیو مخفی میکنی عسل. یا ارتباطی با کسی گرفتی و به من نگفتی
در پی سکوت من ادامه داد
_بخدا اگر بفهمم.....
لحنش دوباره تهدید شد نمیخواستم باز با حرفهای تهدید امیزش غرورم را خدشه دار کند، برخاستم و گفتم
_الان چی میگی فرهاد ؟ من یه خواهشی ازت کردم توهم گفتی نه، حالا اومدی اینجا گیر بدی به من دعوا درست کنی.
_بچه جان، من ده یازده سال از تو بزرگترم، حرف میزنی تا ته حرفتو میخونم، محاله تو همینجوری هوای زیر زمین خراب شده عمه ت به سرت بخوره، خواب دیدمت هم چرنده، دروغه.
_باشه تو بزرگتری، زرنگتری، داناتری به جای اینکه اینقدر مچ منو بگیری یه بارم از این حس فهمیدنت استفاده کن، حال منو درک کن.
فرهاد با سر انگشتانش کتفم را هل دادو با فریاد گفت
_من تورو اونجا نمیبرم.
یک قدم عقب رفتم وگفتم
_باشه نبر.
فرهاد همچنان به من نگاه میکرد، سپس تحکمی گفت
_از اینجا بیا بیرون لازم نکرده نقاشی بکشی.
_میخوام سایه هامو تمرین کنم.
دستم را گرفت و مرا از اتاق خارج ک