#پارت316
عذاب وجدان داشتم اما نباید در مقابل او وا میدادم، والا چند روز دیگه بخودم میامدم و یکی لنگه گلاب تحویل مردم میدادم.
دم دمای غروب بود جلوی در خانه مشغول بازی کردن بود، دامنش کوتاه تا زیر زانو و بلیز بدون استین به تن کرده بود موهایش هم مثل مادرش همیشه باز بودو دورش را گرفته بود. صدایش زدم
گل جان؟
جوابی نداد، برخاستم یک تکه چوب دستم گرفتم، باید حساب کار را دستش بدهم. تا از چرت بعد از ظهر من سو استفاده نکند، به اندازه کافی بی آبرو شده بودم. ترکه را در دستم تاباندم و جلوی در رفتم ، با دیدن من انگار متوجه اشتباهش شده بود. لبش را گزیدو گفت
الان میخوام بیام تو .
سپس وارد خانه شد مقابلش ایستادم وگفتم
مگه نگفتم با دامن بیرون نرو
سپس ترکه را نسبتأ محکم به پایش کوبیدم جیغی کشید و سرجایش از شدت سوزش بالا و پایین میپرید. بلند تر گفتم
گفتم یا نگفتم
ببخشید
مگه نگفتم لباس بیرون یه خانم باشخصیت باید استین داشته باشه؟
سپس ترکه را با بازویش کوبیدم
جای ترکه را ماساژ دادو گفت
ببخشید عمه
سیلی به صورتش زدم وگفتم
موهاتو چرا باز کردی؟ ببرمت مثل پسرها ازته بتراشم؟
همانجا با تکیه بر دیوار نشست و های های میگریست. نگاهی به اندام کوچکش انداختم و گفتم
از این به بعد گلجان ، کوچه رفتن قدقنه، بازی فقط توی حیاط خودمون فهمیدی؟
سر تایید تکان داد.
وارد خانه شدم، بیحیایی ژنتیکیست، این بچه یه بارم مادرشو ندیده ولی درست مثل گلاب اهل غر و فر و ادا اطفاره. آدمت میکنم، متاسفانه فامیلیت با من یکیه و اینجا منسوب به منی، نمیزارم لنگه مادرت بشی ، یه عمر هرکاری دلش خواست کرد.
اهی کشیدم از اینجا به بعد خاطات عمه را یادم می امد خودش مرا به مدرسه میبرد و می اورد دست از پا خطا میکردم کتک میخوردم. هر از چند گاهی هم این جمله را تکرا میکرد سرت را بزنند تهت را بزنند دختر گلابی.
به سراغ ادامه دفتر رفتم نگاه اجمالی به خاطرات انداختم دیگر نای گریه کردن نداشتم، من زیر دست هرکس که بودم کتک میخوردم و سرکوفت خطای مادرم را میشنیدم. اون از عمه کتی و این هم از فرهاد.
توجهم به این بخش خاطرات که مربوط به فرارم بود جلب شد.
امروز صبح از خواب بیدارشدم این چشم درامده کجاست هرچی صداش میکنم جواب نمیده، وارد اتاقش شدم وگفتم
گلی .... گلی ..... سری به حیاط زدم، قلبم تیر کشید یعنی کجا رفته؟در را باز کردم و سرکی به کوچه کشیدم انجا هم نبود، گلجان در این ده سالی که با من زندگی میکنه تا بحال تنها تاسرکوچه نفرستادمش مانتو و روسری م را پوشیدم و از خانه خارج شدم. نفسم تند شده بود. اگر پیدات کنم گلجان کبودت میکنم. دیشب سر اینکه بدون اجازه از تلفن خانه به دوستت زنگ زدی کتک خوردی ، اما اون دوسه تاسیلی بود . الان که پیدات کنم با ترکه سیاهت میکنم.دختره چشم سفید . کل ابادی را گشتم، دیگر نگران شده بودم. یعنی کجارفته؟
باشنیدن صدای اذان روبه مسجد چرخیدم خدایا منو شرمنده احمد نکن، تمام وصیت احمد بر این بود که مواظب گلجان باشم.
قلبم تیر کشید روی تکه سنگی نشستم تا نفسی چاق کنم.
خدایا من چه گناهی کردم که شانزده سال از عمرم از اضطراب گلاب و سگ طوله ش به فنا رفت
با دیدن یکی از همسایه ها لبخندی زدم سعی کردم خودم را نبازم. نزدیک امدو گفت
چی شده کتایون خانم
هیچی اومدم قدم بزنم، قلبم تیر میکشه
بیا دستتو بگیرم ببرمت خانه
نه خودم میرم
راستش کتایون خانم میخواستم بیام خونتون برای امر خیر
سری تکان دادم و حرفی نزدم.
برادرم رامسر زندگی میکنه، امسال دانشگاه قبول شده رشته پزشکی. تعریف نباشه به گلجان خانم که نمیرسه اما خوش قیافه و خوش قدو بالاست.
میدونی زرین خانم، گلجان خیلی خاستگار داره، اما من شوهرش نمیدم.
میدونم خاستگار زیاد داره، اما داداش من یه پارچه اقاست
گلجان بچه س وقت شوهرش نیست.
حالا فکرهاتونو بکنید. من چند روز دیگه میام دم خونتون دوباره میپرسم
بیا خونمون قدمت سر چشم اما من گلجان و شوهر نمیدم.
زری خانم خداحافظی کردو رفت، با خودم عهد کردم گلجان را به کسی بدهم که اطلاعی از اوازه مادرش نداشته باشد، اگر قلبم یاری میکرد به رامسر باز میگشتم و همانجا شوهرش میدادم.
نگاهی به جاده انداختم با دیدن بهجت و دوپسرش حالم بدتر شد. هرچه بهجت گذاشته کیانوش برداشته، اما ارسلان پسر خوب و موجهی بود. زن داشت و یک پسر هم خدا به او داده بود.
نزدیک من امدند. بهجت با خنده گفت
سلام کتایون خانم. کمک نمیخوای؟
6پاسخی به او ندادم
با بی شرمی گفت
اگر تن به شوهر کردن داده بودی الان یکی دستتو میگرفت.
سرم را بلند کردم وگفتم
دستم رو زانومه و تکیه م اول بخدا و دوم به دیواره.
خاستگار هم داشتی اما چراشوهر نکردی؟
هرچی نگاه کردم مرد اطرافم ندیدم. الان که دیگه از شوهر کردنم گذشته اما بازم نگاه میکنم مردی نمیبینم. هرچی که هست نامرده.
ارسلان دست بهجت را گرفت و گفت
بیا بریم بابا.
کیانوش پوزخندی زد