عسل برخاست و از اتاق خارج شد دوباره حالت تهوع به سراغش امدو به سمت سرویس دویید. بدنبالش روان شدم وگفتم _معده ت خالیه، بیا بریم نهار بخوریم. دستش را گرفتم و به اشپزخانه بردم . نگاهی به قورمه سبزی انداخ و گفت _من نمیتونم غذا بخورم _نمیشه که از دیشب ساعت نه تاحالا چیزی نخوردی. دستش را جلوی دهانش گرفت و برخاست. در یخچال را باز کرد تکه ایی پنیر اورد و با کمی نان سر میز نشست. ارام گفتم _نون پنیر میخوری؟ _بوی این غذا داره حالمو بهم میزنه. حالت تهوع به سراغش امد دستش را جلوی دهانش گرفت و از اشپزخانه خارج شد. نهارم را خوردم وگفتم _حاضر شو بریم دکتر خمیازه ایی کشیدو گفت _دکتر نمیخواد فرهاد، حالم خوبه بلند شو گفتم مانتو و روسری اش را پوشید و به بیمارستان رفتیم، دکتر برایش ازمایش نوشت، یک ساعت در حیاط بیمارستان منتظر ماندیم تا جواب آزمایشش اماده شود، وارد اتاق خانم دکتر شدیم، ازمایش راخواند و بالبخند گفت _تبریک میگم بهتون انگار اب سردی روی بدنم ریختند، دکترگفت _خانمتون بارداره. مبهوت به دکتر نگاه کردم وگفتم _شما مطمئنید؟ _بله، خانم شما بارداره، برای روشن شدن وضعیت و سن بچتون باید پیش یه ماما برید. نگاهی به عسل انداختم، لبخند به لب داشت و گویا راضی بود. ترس من چیز دیگری بود. ازدواج فامیلی من و عسل، اگر زبانم لال اختلال ژنتیکی..... وای خدای من آزمایش ژنتیک، شهرام قبلا به من گفته بود. برخاستم و از اتاق دکتر خارج شدیم، عسل با لبخند گفت _تو چرا خوشحال نیستی؟ سر تاسفی تکان دادم و گفتم _من بچه دوست ندارم چهره اش غم گین شدو گفت _چرا دوسش نداری؟ از بیمارستان خارج شدیم، ارام و با تمأنینه گفتم _عسل میشه خواهش کنم سقطش کنیم؟ هینی کشید وگفت _نه، فرهاد گناه داره. _آخه الان بچه واسه ما خیلی زوده. احساس کردم بغض کرده. حرفی نزدم باید به حرفی که زدم فکر کند بعد پاسخ دهد. کمی ساکت شدو گفت _ما زن و شوهریم. دستش را روی شکمش گذاشت و گفت _اینم بچمونه، ایرادش چیه؟ سری تکان دادم و گفتم _ایرادش اینه که هنوز زوده، بچه رو میخواهیم چیکار؟ صدایش لحن غم گرفت و گفت _فرهاد تو هرکاری دلت خواسته با من کردی، اما.... این بچه رو نمیزارم بکشی. در دلم غوغا بود. به بن بست رسیده بودم. مسیر را کج کردم و به خانه شهرام پناه بردم. وارد خانه انها شدیم، عسل به داخل رفت و من شهرام را صدا زدم و موضوع را با او در میان گذاشتم. سر تاسفی تکان دادو گفت _بهت گفته بودم برو ازمایش ژنتیک بده ، یادته؟ سری تکان دادم وگفتم _به مرجان بگو سقطش کنه. هینی کشیدو گفت _فرهاد، میدونی گناهش چقدر سنگینه؟ _یه بچه معلول زنده بمونه خوبه؟ _از کجا معلوم معلوله، توکلت بخدا باشه، شاید سالم بود. حرف شهرام کمی به من قوت قلب داد، سپس ادامه داد _مرجان عمرأ اینکارو نمیکنه. بارها ازش شنیدم که تو مطبشم با کسایی که این حرف و میزنند دعوا میکنه. نگران نباش، کاریه که شده، اعصاب عسل و خورد نکن، به خدا توکل کن ایشالا که سالمه، چون نمیخوای حقیقت و به مرجان بگی، نمیتونی ازش مشاوره بگیری، برو پیش یه متخصص زنان ببین چه راهکاری هست که از سلامتش مطمئن بشی. _میترسم شهرام، زندگی من الان فقط یه بچه معلول کم داره. اتفاقیه که افتاده ، توکلت بخدا باشه، یه پزشک خوب هم پیدا کن. با صدای مرجان رشته افکارم پاره شد. لباس پوشیده و اماده با اشتیاق گفت _من عسل و میبرم مطب، میخوام سونوگرافیش کنم. سری تکان دادم و برخاستم به دنبالشان راهی شدم. وارد مطب شدیم، عسل روی تخت دراز کشید مرجان گاید سونوگرافی را روی شکمش گذاشت و گفت _بله، درسته، یک عدد جنین زنده با ضربان قلب منظم، سنش هم حدود چهار هفته س. نگاهی به عسل انداختم با اشتیاق به مانیتور خیره بود گفت _به منم نشونش میدی؟ مرجان خندیدو گفت _تونمیتونی ببینیش، اینها نگاه کن. _دختره یا پسره؟ پوزخندی زدم وگفتم _چه فرقی داره؟ مرجان گاید را از روی شکمش برداشت و گفت _الان معلوم نمیشه.البته با یه ازمایش خون هسته ایی میشه تشخیص داد، اما به قول فرهاد چه فرقی داره. عسل شکمش را پاک کردو نشست نگاهش به من که افتاد لبخندش محو شدو گفت _زنده س، قلبش میزنه. با کلافگی برخاستم ، مرجان کمی جدی گفت _چته فرهاد؟ سیگاری روشن کردم وگفتم _ما بچه میخواهیم چیکار؟ مرجان اخم کردو گفت _برو خدارو شکر کن، یه عده هستند به دنبال این لحظه سالهاست دارن درمان میکنند و ملیون ها تومن هزینه میکنند، بی دردسر خدا بهت بچه داده بجای شکر گزاری اخم میکنی؟ مکث کرد و گفت _سیگارتم یا ترک کن، یا کنار عسل نکش، واسه بچه ضرر داره. پوزخندی زدم و ساکت ماندم.