کشان کشان خودم را به بغچه ایی رساندم. گره اش کوربود و باز نمیشد ، دستانم نای باز کردن گره را نداشت با دندان به جانش افتادم، بوی خاک در دهانم پر شد. بالاخره گره بغچه را باز کردم دوسه دست لباس و یک روسری زنانه داخلش بود. تعدادی از لباسها را برداشتم و مقابل صورتم گرفتم. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. بوی بهشت تمام وجودم را پرکرد، حسی شبیهه سبک و معلق بودن سراسر وجودم را احاطه کرد، تاریکی انبار برایم روشن شد.ارامش وصف ناپذیری را تجربه میکردم. سرم ،را لای لباسهای مادرم گذاشتم و از هوش رفتم. از زبان فرهاد دختره سرتق مگر دستم بهت نرسه واسه خودش رفته اژانس گرفته راه افتاده اومده خونه عمه ش، صدهزار بار بهش گفتم من از این خراب شده بدم میادها. وارد روستاشدم، لعنت به این کیانوش همیشه مثل اجل معلق بالا سر ادم ظاهر میشه، الان به گوش عمو میرسه من اومدم روستا، بهش قول دادم اون خونه من نیاد و منم اینجا نیام. مقابل خانه عمه کتی ایستادم لای در باز بود وارد خانه شدم، خداکنه از اینجا نرفته باشه. پله هارا سریع بالا رفتم ، با دیدن کیفش روی پیانو نفس راحتی کشیدم وگفتم _عسل، در اتاق عمه ش را باز کردم، به سراغ اتاق خودش رفتم، انجا هم نبود، در حمام را باز کردم، با دیدن لباسهای خونی بیمارستان ترس به سراغم امد، یاد انبار پشت خانه افتادم سریع ازخانه خارج شدم، اهسته اهسته به پشت خانه رفتم با دیدن در نیمه باز هم خوشحال از پیدا کردنش شدم و هم ناراحت و عصبی از اینکه چرافرار کرده. وارد انبار شدم با دیدن عسل هینی کشیدم و جلو رفتم تعدادی لباس کهنه روی صورتش بود لباسهارا کنار زدم ، بدنش سردو بیجان بود. دستم را روی قفسه سینه اش گذاشتم،خداروشکر زنده است. دستی را پشت کمرش و دیگری را زیر زانویش انداختم در یک حرکت از زمین بلندش کردم، داخل ماشین انداختم و به سمت رشت با تمام سرعت حرکت کردم،انگار گرمای داخل ماشین ،جان تازه ایی به او بخشیده بود چون ناله های خفیفی میزد. .وارد بیمارستان شدم، عسل را روی تخت خواباندم. دکتر بالای سرش امد و پس از معاینه و وصف شرح حالش دکتر سری تکان دادو گفت _خانمتون به خاطر سقط بچش حال روحی مساعدی نداره. _چرا بیهوشه؟ _از حال رفته، فشارش پایینه، خونریزی داشته ، سرم و تقویتی که داره بهش تزریق میشه الان حالش و بهتر میکنه. _نیاز به بستری شدن داره؟ _نمیدونم، باید صبر کنیم تا بهوش بیاد. شما خودتم انگار حال مساعدی نداری، پیشنهادم اینه که شما خودت برو یکم استراحت کن.6 تا خانمت بهوش میاد. _نه نه من همینجا بالای سرش میمونم، یه اتاق خصوصی به من بدید من نمیخوام از کنارش برم. _ولی ما اینجا اتاق خصوصی نداریم. _ببینیدخانم دکتر، من تو تهران خانمم رو بستری کردم رفتم یه سیگار بکشم از بیمارستان فرار کرد و از شمال سر در اورد ،کلی دنبالش گشتم تا پیداش کردم از کنارشم تکون نمیخورم. _ولی از بیمارستان ما.... _من از شما خواهش میکنم