از زبان فرهاد رفتار عسل سیستم عصبی ام را بهم ریخته بود ، شهرام مرا نشاندوگفت ولش کن، بچه س نمیفهمه. سرم را پایین انداختم و سعی در کنترل کردن خود داشتم. شهرام گفت خوب بشین باهاش صحبت کن قانعش کن. اون قانع نمیشه، اون یه نفهم به معنای واقعیه،اگر باهاش بحث کنم یه حرفی میزنه منم اعصاب درست و حسابی ندارم یه حرفی میزنه پامیشم میزنم لهش میکنم بعد پشیمونیش میمونه واسه خودم. مکثی کردم وارام ادامه د ادم همه ناراحتی عمو و بچه هاش واسه سهم ارث عسله، زورشون میاد به عسل چیزی بدن سند یه باغ اورده داده بهش دهنشو ببنده. حرفهای تو درسته، اما ارسلان ادم این حرفها نیست. اون مرد تر از این حرفهاست که بخواد به کسی نارو بزنه، خودت اخلاقشو میدونی ، آدمیه که باج به کسی نمیده اما حق کسی و هم ضایع نمیکنه، یادت باشه اون پاساژی که بابا باعمو تو رامسر شریک بودند و ما هیچ مدرکی از عمو نداشتیم، اون هم داشت سهم مارو بالا میکشید اگر ارسلان کمک نمیکرد موفق هم میشد. چه میدونم، یا اونم قانع کردند یا واقعا ارسلان بی خبره. بقول عسل شاید تو بدگمانی فرهاد؟ با نکته سنجی گفتم اینها همه نقشه های خاتونه، وقتی عسل گفت جلوی جمعیت گفته این دختر شوهر منه ، همونجا بهش شک کردم، اون سیاست مدار تر از این حرفهاست که بخواد جلو مردم اون حرف و بزنه، بعد هم هول ولا انداخت به دل عسل که من مادرتو حلال نمیکنم اون اسایش جوونی منو گرفت، که ارتباط عسل باهاشون قطع نشه ، اینو ساده گیر اوردن پاشه بره در خونشون بگه مادر منو حلال کنید، اونهم بگه بیا امضا کن سهمی از بابات نمی بری تا ما هم حلالتون کنیم. در پی سکوت شهرام ادامه دادم من واسه گرفتن سهم پاساژبابا رفتم شمال ، ناراحت بود که چرا مجبور شدند نصف پاساژو بدن به ما منو چیز خور کردند که عسل و از سر خودشون باز کنند. بعد هم زنگ زدند به ستاره ماجرا رو جوری گفتند که فقط ستاره بره و جای پای عسل سفت شه، حتی تاریخ صیغه نامه رو هم حواسشون بود که یه وقت عسل شکایت نکنه و دوباره برگرده ،اینها ادم های قابل اعتمادی نیستند، از کجا معلوم مارو نکشونن اونجا دوباره چیز خورمون کنند که یه امضایی چیزی از عسل بگیرن. خوب برو اونجا حواستو جمع کن. من دیگه اینقدر از اونها مار خوردم افعی شدم اما اون خنگ کله پوک که اینها رو نمیفهمه، نمیتونمم چهار چشمی مراقب عسل باشم که، می کشوننش یه طرف گولش میزنند. الان میخوای چی کار کنی؟ الان خانواده عمو خطر ناک شدند، عسل مثل سابق میشینه تو خونه هیچ جا هم حق نداره بره ، حتی کلاسش را هم کنسل میکنم همون زهره هرچی باد میگیره بیادخونه بهش یاد بده. کلاسشو بزار بره گناه داره میترسم یه بلایی سرش بیارن. خودت میبری میاری دیگه ، چیزی نمیشه. نه ، عسل هنوز به من دروغ میگه، اگر ادم راستگویی بود اره خودم میبرم خودم میارم اتفاقی هم نمی افتاد اما شهرام با دلسوزی گفت دلت میاد؟ تو دلت میسوزه چون اون روی پررو بازی و نفهمیشو ندیدی، اگر برن اموزشگاه سر کلاس مخشو بزنن ببرنش شمال من چی کار کنم؟ مگه از بیمارستان فرار نکرد ؟ اگر دوباره بزاره بره ، بخاطر اینکه از چشم من بندازنش و دست حمایت منو کوتاه کنند، یه حرکتی بکنند حیثیت من بره، چه خاکی تو سرم بریزم؟ اونها قابل اعتماد نیستند شهرام. چی بگم والا خودت میدونی، فقط یه کار نکن دوباره زندگیت زهر مار بشه. یه دعوای اساسی راه میندازم ، یکی دوروز گوشیشو ازش میگیرم بعد هم سیم کارتشو عوض میکنم که اونها شمارشو نداشته باشند ، سمت ایفن هم حق نداره بره که بخواد درو باز کنه. چون من نباشم گولش میزنند. همه این کارهارو بکن اما با ملایمت، با زبون با درماندگی گفتم نمیفهمه شهرام، بخدا حالیش نمیشه، متاسفانه عسل حرف بازور رو بهتر از زبون خوش حالیش میشه . والا تو خودت رو بزار جای من دوست داری با مرجان دعوات شه؟ شهرام خیره به من ساکت ماند و ادامه دادم از من میترسه و حساب میبره اینه. وای به روزی که نترسه.الان چشمش خورده به تو میدونه حمایتش میکنی تو روی من وای میسه. وای به روزی که اونها به ظاهر خواهر برادرش بشن،ببین عسل با من و زندگیم چه کارهایی که نکنه.. شهرام اهی کشیدو گفت حرفهای تو درسته اما راهی که داری میری اشتباهه، عسل بچه س؟ کمکش کن بزرگ شه، ساده س ؟ مواظبش باش اما یه راهی پیدا کن عاقل بشه. بشین باهاش صحبت کن همه این حرفهارو بهش بگو.