خانه کاغذی🪴🪴🪴 اسد هم ایستادو گفت با توپ پر نرو ممکن متوجه رفتارت نشی بعد مجبور شی با صدای بلند بگی سپس به تقلید از لحن امیر گفت فروغ ببخشید. امیر به طرف اسد کامل چرخید. اسد دستانش را به حالت تسلیم بالا اوردو با صدای بلند گفت بچه ها .‌... نگاهی به ارسلان و ریحانه که از ما دور بودند انداختم همه نگاهها متوجه مابود. اسد گفت حاضرشید همگی بریم بازار خرید کنیم.‌ ریحانه از خدا خواسته گفت من حاضرم. اسد گفت امیر رفت مسابقه برنده شد به ماها شیرینی نداد حواستون هست؟ میریم بازار هرکی هرچی خواست میخره مهمون امیر. اون کارت جادوییش که دست مصطفی ست و الان میگیرم. همتون مهمون امیر هستید بعد هم میریم نهار میخوریم اونم مهمون امیر هستیم. رو به ارسلان گفت برو اون کارت و از مصطفی بگیر بگو اسد گفت اگر کارت امیرو ندی منم خواهرم و بهت نمیدم. همه خندیدند من جرات خندیدن نداشتم و فقط لبخند زدم. سمانه گفت اسد نهار اماده ست. زشته شاید امیر اقا.... امیر اقا بی امیر اقا . من شیرینی برنده شدنش و میخوام. رو به امیر گفت اگر اخم هاتو باز نکنی یعنی دوست نداری به ما نهار بدی. امیر خنده تلخی کرد سپس سری تکان دادو گفت برات دارم اسد اقا. من اعصابم بهم ریخته ست تو هم شوخیت گرفته. همه باهم از ویلا خارج شدیم مصطفی و ارام در صندلی عقب ماشین ما نشستند. وارد بازارچه شدیم. همه در کنار هم شادو خوش و خرم بودند فقط من و امیر ارام بودیم. مقابل یک غرفه ایستادو گفت چی میخوای؟ اینقدر که اخم و تخم میکنی ادم اصلا روش نمیشه چیزی بخواد. مقابلم دست به سینه ایستادو گفت داری مسخره م میکنی یا میخوای تو مخم بری؟ سکوت کردم و کمی بعد گفتم اصلا ولش کن هیچی نمیخوام. مگه من یه کارت بهت ندادم گفتم هرچی خواستی بخر. کارتت کو؟ خونه ست. دست در جیبش کرد کیف کارتش را در اورد یکی از کارتهایش را به من دادو گفت رمزش تاریخ تولدمه برو هرچی دوست داری بخر وارد مغازه شدم. بغضی شدید در گلویم بود و من از ترسم جرات گریه کردن نداشتم. از طرفی برای نجات جانم مجبور بودم به روی خودم نیاورم. اینجا سه چهار نفر بودند و دستش بسته بود میرفتیم خانه پوستم را میکَند.