خانه کاغذی🪴🪴🪴 به نازنین چی گفتی فروغ؟ فقط گفتی امیر منو زد؟ میخواستی علتش رو هم بگی. بهش میگقتی نازنین من تصمیم گرفته بودم هم شوهر داشته باشم هم دوست پسر. اما امیر این اجازه رو به من نمیداد میخواستم یواشکی اینکارو کنم که امیر فهمید جلومو گرفت. سکوت کردم امیر ادامه داد وای به حالت فروغ اگر تو یکی از حرفهای بهزاد شک کنم که نازنین بهش گفته.. من نگفتم امیر چرا نمیفهمی؟ میخوای ته این قضیه رو برات در بیارم ؟ میخوای بهت ثابت کنم داری دروغ میگی؟ اگر یکبار دیگه سعی کنی با دروغ منو خر کنی میرم نازنین و میارم اینجا باهات رو در روش میکنم دروغت که در اومد یکبار دیگه همونطوری که اونبار با کمربند ز مت بدترشو میزنم. دست از دروغ گوییت بردار مثل ادم زندگی کن. مثل ادم یعنی مثل تو؟ با مشت انچنان به بازویم کوبید که انگار دستم از کار افتاد و انگشتانم سر شد هینی کشیدم و در خودم مچاله شدم. اره مثل ادم یعنی مثل من. نه مثل تو بی چهارچوب و بی بندو بار که از یه طرف سر سفره عقد با من نشستی یک ساعت بعد تلفنی واسه یکی دیگه گریه میکردی من اگر نفهمیده بودم دیگه چه غلطی میخواستی کنی؟ به طرفم که امد دستم را به حالت ایست مقابلش گرفتم و گفتم واسه همه مردی اما واسه من ته نامردی هستی. من بجز خدا کسی و ندارم اینقدر منو اذیت نکن. اینقدر به خاطر یه اشتباه به من سرکوفت نزن. صدای زنگ آیفن بلند شد. از اتاق بیرون رفت سپس سریع بازگشت و گفت مامانمینا اومدن . صدایش غرق تهدید شدو گفت اگر جونتو دوست داری و دلت نمیخواد امشب و تو بیمارستان بخوابی لبخند میزنی و آروم از مهمونات پذیرایی میکنی تا اینها برن بریم سراغ ادامه ماجرا. با ترس به او نگاه کردم و او گفت ده بار بهت گفتم خفه شو . میخواستی از خودت دفاع کنی مامان بابام که رفتند تا صبح میتونی از خودت دفاع کنی. اشکهایم را پاک کردم. اینبار آمدن عمه نجاتم داد. وارد اشپزخانه شدم و مخفیانه دو مسکن را باهم خوردم. اینقدربدن درد داشتم که به زور همان قرص سرپا بودم. دلم میخواست عمو علی و عمه تا صبح انجا میماندند چون اصلا طاقت کتک بعدی را نداشتم. امیر عزمش.را در زدن من حسابی جزم کرده بود و کوتاه هم نمیامد.‌ و من دیگر اصلا طاقت مشتهای پرقدرتش را نداشتم خودم را مرتب کردم. از اتاق خارج شدم . به عمه و عمو علی سلام کردم و خوش امد گفتم. به اشپزخانه رفتم اب برنج را گذاشتم. برای مهمانانم چای ریختم و تعارفشان کردم. امیر که عصبانیت به وضوح در چهره اش مشخص بود نگاهش به پایین بود. کمی بعد صدای تق و تق در امدو در را به روی امید گشود. بالای سر قابلمه ایستادم این غذا به آبرو و حیثیت و جانم وصل بود. امیر وارد اشپزخانه شدو ارام گفت چرا نمیای اونور بشینی؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم برنج و اب کش کنم میام. به قابلمه نگاه کردو گفت آبرو ریزی نکنی؟ بلدی؟ ارام گفتم از اشپزخانه برو بیرون. غذات خراب بشه من میدونم و تو میشه از پیشم بری؟ تمام این رفتارها و حرکتهات و دارم ضبط میکنم اینها که برن استخوانهات و رنده میکنم. برخاستم خیره در چشمانش ارام‌و زیز لب گفتم وحشی دیوونه. اگر همین الان گورت و گم‌نکنی و از اشپزخانه نری میرم هرچی از دیروز تاحالا سرم اوردی و به بابات میگم که بفهمه پسر عقده اییش..... یک کلمه اگر راجع به این مسائل به بابام بگی میرم الکس و میارم تو خونه به چشمانش خیره ماندم و او گفت اگر دوست داری با الکس زندگی کنی برو هرچی دلت میخواد بگو من دارم با بدتر از الکس زندگی میکنم. منو سر لج ننداز فروغ بعد با غلط کردم و گه خوردم ارام نمیشم ها حرف امیر بند دلم را پاره کرد . اگر الکس را به خانه میاورد. من کم میاوردم و به غلط کردم می افتادم. اما دلم نمیخواست مقابلش کم بیاورم با اعتماد به نفس کامل گفتم حالا میبینی کی به کی میگه غلط کردم و گه خوردم. صدای عمه امد با خنده ایی تمسخر امیز گفت چیکار میکنید اون تو دوتایی؟ سرگرداندم که عمه را ببینم در اینه کابینت خودم را دیدم امیر حتی یک ضربه اش را هم جایی نزده بود که دیده شود و کسی بتواند تشخیص دهد من با چه کسی زندگی میکنم