#پارت598
خانه کاغذی🪴🪴🪴
عمو علی گفت
دستت درد نکنه عروس.
امید هم گفت
واقعا خوشمزه ست.
ارام گفتم
نوش جونتون
شام را که خوردیم.مشغول جمع کردن میز شامشدم. قرص مسکنی خوردم. از ترس اینکه نکند دوباره امیر عصبی شود و به جانم بیفتد به زور کار میکردم. از بدن درد نفس هایم به زور بالا پایین میشد. ظرفهای میوه را اماده کردم و بردم. به اشپزخانه بازگشتم کتف و شانه م در اثر مشتهایی که خورده بودم به شدت درد میکرد ظرف میوه را برداشتم برایم سنگین بود ان را روی میز نهار خوری گذاشتم و گفتم
امیر
به طرفم سرگرداندو گفت
بله
بیا یه لحظه
برخاست وارد اشپزخانه شد ارام گفتم
میشه اینو ببری سنگینه.
حضورش در کنار خودم راهم نمیخواستم برای همین به بهانه نمکدان به انسوی میز نهارخوری رفتم.
ظرف را که برداشت صدای زنگ پیامکش امد . اشاره ایی به کابینتی که تلفنش را انجا به شارژ زده بود کردو گفت
کیه؟
قفل صفحه ش را باز کردم و گفتم
بهزاده.
چی میگه؟
سلام. شبت بخیر. ممنون ایشالله خدا بهت بیشتر بده ما الان از تالش برگشتیم کلید ویلا رو صبح برات بیارم. یا الان؟
امیر سرتایید تکان داد و گفت
براش بنویس سلام خدارو شکر حالا عجله ایی نیست.
خواست برود که اخم کردو گفت
چی؟
جمله او را دوباره خواندم. امیر ظرف میوه را روی میز گذاشت به طرف تلفنش امدکنارم ایستاد. از ترس الکس دلم میخواست امیر را با لمس کردن ارام کنم کف دستم را روی بازویش گذاشتم و گفتم
چی شده؟
گوشی اش را از من گرفت و گفت
چی نوشته؟
همانطور که در فاصله چند سانتی متری من بود سرم را بالا اوردم نگاهش کردم . صدایم را نازک کردم و کمی لوسی در ان پاشیدم که نرمش کنم و گفتم
دوبار خوندمش دیگه
چشمانم گرد شدوارام گفتم
اینها که تالش بودند . پس مامانت از کی مانتو خریده؟
چهره امیر برافروخته شد . نگاهش را از روی گوشی گرفت به من خیره ماندو کمی بعد رو به جمع گفت
مامان.
عمه گفت
جانم پسرم.
دست امیر را گرفتم . از ترس اینکه نکند نازنین جای دیگری این حرف را به عمه زده باشد. و کار به روبرو کشی برسد دروغی که گفته بودم رسوا شود گفتم
ولش کن امیر دعوا درست نکن
دستش را از دست من کشیدو گفت
یه لحظه کنار وایسا
دستم را روی بازویش نهادم و گفتم
امیر...خودتو کنترل کن . یه لحظه حرف من و گوش کن بعد هرکار دلت خواست بکن.
سپس دستش را گرفتم او را به طرف اتاق خواب بردم عمه وعمو علی و امید به ما خیره بودند . در اتاق رابستم و گفتم
میخوای چی کار کنی؟
میخوام ازش دلیل اینکارش و بپرسم.
دلیل کارش؟ میخواست مارو بندازه به جون هم که موفق هم شد.
اخه واسه چی؟
خیره به او ماندم. دادن حس عذاب وجدان به امیر بزرگترین انتقامی بود که میشد از او گرفت. دستانم را به حالت تسلیم بالا اوردم و ملتمسانه گفتم
دعوا رو ادامه دار نکن.
واسه چی ؟
مهم نیست.
با اخم گفت
مهم نیست؟ با یه دروغ دوروزه زندگی منو بهم ریخته
من الان خوشحالم که اتهام از روم برداشته شد همینکه تو بفهمی من اینکارو نکردم برام کافیه
من هنوز یه چک به ناحق به کسی نزده بودم. فروغ بخدا قسم الان فقط مرگ منو اروم میکنه
به حالت التماس گفتم
بس کن امیر دارم از استرس این ماجرا میمیرم.
واسه چی با دروغ زندگی منو بهم ریخت من مگه چیکارش کرده بودم. تو مگه چه بدی ایی بهش کرده بودی؟ تازه زندگیم یکم گرم و صمیمی شد باعث شد من مثل سگ به تو حمله کنم و ناراحتت کنم الان چطوری بس کنم؟ چرا ادامه ندم؟
مکثی کردو ادامه داد
تو قسم میخوری من نگفتم . اونوقت منِ احمق حرف مادرم و باور کردم.
از استرس اینکه نکند این ماجرا ادامه دار شود و من رسوا شوم بغض راه گلویم را بست.