#تجربه_من ۴۵
#فرزندآوری
#تربیت_فرزند
دوتا دخترها توی اتاق بودن و صدای پچپچ شون میومد، یواشکی رفتم ببینم چکار میکنن، چون صدای بازی سومی و چهارمی نمیذاشت دقیق بشنوم چی میگن😊
آروم بسمت اتاق شون رفتم، اولی که کلاس دومه داشت از روی کتاب پارسالِ خودش به خواهرش که پیش دبستانیه الفبا یاد میداد.
سومی وچهارمی هم که غرق بازی بودن: سومی پلیس شده بود، چهارمی رو «سرباز» صدا میکرد و بهش میگفت بهم بگو بله قربان😂
👌توی خونهای که بچه زیاده، ملائک همهی کارها رو پیش میبرن...
من که دیدم همه چیز رو به راهه، رفتم یه گوشهی اتاق و چشم هام بستم و...خوابیدم☺️
یک ساعتی گذشت، بیدار شدم دیدم هر چهارتاشون توی هال دارن ادا بازی درمیارن و با هم میخندن و نون پنیر میخورن😊
بلندشدم یه چای برای خودم گذاشتم و برای شام بچهها ماکارونی پختم.
وقتی بچهها زیادن، احتیاجشون به مادرخیلی کمتره و خودشون میتونن نیازها و خواستهها شون رو به بهترین نحو مدیریت کنن.
توی خونهای که بچه زیاده، بچهها برحسب نیاز خودشون، تعیین میکنن که کی بخورن،کی بازی کنن و کی بخوابن، اما وقتی بچهها کم هستند، بچه مجبوره با قوانین مادر خودشو هماهنگ کنه.
بچهها در همون کودکی، مدیران خیلی خوبی هستند و خیلی بهتر از ما میتونن خودشون رو مدیریت کنند؛ گاهی اوقات، ترس خانمها از ادامهی بچه آوردن، از اینه که خودشون رو در مدیریت بچههای متعدد ناتوان میبینن و نمیدونن که باید بذارن بچهها خودشون، خودشون رو مدیریت کنن.
به بچههاتون اعتمادکنید❤️
اجازه بدین بدنیا بیان، بهشون فرصت حیات بدین!
اجازه بدین زندگی کنند، بهشون فرصت تجربه کردن بدین!
اونوقت اونا هم لیاقتهاشونو بهتون نشون میدن💝💝💝
🆔
@asanezdevag