#تجربه_من ۷۷
#فرزندآوری
#رزاقیت_خداوند
اوایل سال ۹۰ بود که مادرم قبول کرد اولین خواستگار به خونمون راه پیدا کنه... قبل از اون هر کسی که خواستگاری میکرد، مامانم میگفت هنوز زوده، جواب منفی رو میداد... اما این یکی با بقیه فرق داشت😌
خلاصه آخر سال ۹۰ عروسی گرفتیم و رفتیم سر خونه خودمون... از همون اول منو همسرم، تصمیم داشتیم که زود بچه دار بشیم... وقتی هم که حضرت آقا فرمان دادن که دیگه ما بیشتر مصمم شدیم... هرجا میرفتم میگفتم خودم نصف جمعیت رو به عهده میگیرم😅
خدا رو شکر تو سن ۲۰ سالگی اولین دخترم بدنیا اومد... رزقش هم با خودش آورد و ما خونه دار شدیم... تو شرایطی که اصلاااااا فکرشو هم نمیتونستم بکنم و فقط تو آرزوهام بود..😍
وقتی دختر اولم ۱سال و ۳ ماهه بود فهمیدم باردارم!!! اونم خدا خواسته... درشرایطی که اصلا انتظارشو نداشتم.. من بچه میخواستم اما نه به این زودی.. اونشب خیلی ناراحت شدم و گریه کردم😭از اون طرف اما همسرم خیلی خوشحال بود و خداروشکر میکرد☺️
فرداش رفتم دکتر... موقع سونو بهم گفت که قلب بچه تشکیل نشده😱
پاهام شل شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم😭 تو دلم به خدا گفتم خدا جونم من که نمیخواستم خودت بهم دادیش.. حالا که دادی سالم باشه و سالم بمونه😢
خلاصه دو هفته بعد رفتم دوباره سونو دادم که گفتن خدا رو شکر قلبش میزنه😍
الحمدلله تو سن ۲۲ سالگی دختر دومم سالم بدنیا اومد و باخودش رزقش رو که هیئت هفتگی خونمونه آورد😍
با همه سختیایی که داشت اما شیرینایی که وجود دوتا دخترام تو زندگیمون بوجود آورد، تصمیم گرفتیم که یه فرشته کوچولو دیگه داشته باشیم😍
دقیقا ۱ هفته مونده به اینکه پاسپورتمو برای اربعین بگیرم، فهمیدم باردارم☺️
برای اینکه خانواده هامون مخالفت نکنن به هیچکس نگفتیم و تو ۲ ماهگی بارداریم رفتیم به سفر عشق🙂
تو راه که میرفتیم من بدون اینکه یادم باشه تو موکب شهرستان قائنات کلی شربت زعفرون غلیییییییظ خوردم🙈
و اون روز پیاده روی مون شروع شده بود.. تو یه موکب که برای استراحت رفتیم، احساس بدی داشتم ولی نمیدونستم که چه حالی دارم.. برای همین دخترامو دادم به مامانم و با همسرم رفتیم درمانگاه همون موکب. دکتر که داشت فشارمو میگرفت گفتم خانوم دکتر اینم بگم که من باردارم🙊یهو دکتر عصبانی شد و گفت بارداری؟؟😠 میدونی این فشار برای زن باردار یعنی چی؟؟؟ و خلاصه شروع کرد به سرزنش کردن😐اما ما که هدفمون از سفر چیز دیگه ای بود و همه رو سپرده بودیم به اهل بیت، انگار حرفاش رو نمیشنیدیم😅
دیگه از اونجا به بعد همه خانواده چون فهمیدن حال من بده پیاده روی کنسل شد و تا کربلا رو با ماشین رفتیم .
ورودی کربلا هم دوباره فشارم افتاد و کارم به دکتر کشید. همین که دکتر نبضم رو گرفت گفت، خانوم شما بارداری؟!
مامانم گفت:نه!! منم که دیگه دیدم نمیشه بیشتر از این پنهون کرد گفتم: بله🙈
چهره خانواده:😳
چهره من:☺️
با این اوصاف پدرم تصمیم گرفت که سامرا و کاظمین نریم و بعد از دوروزی که خونه دوستمون تو کربلا بودیم برگشتیم ایران..
خداروشکر تو سن ۲۴ سالگی دختر سومم بدنیا اومد و با خودش رزقش رو که کار گسترده پدرش هست، آورد😍
الانم خیلی دوست داریم که چهارمین فرشته وارد زندگیمون بشه.. اما دکترم گفته صبر کن زمان بیشتری بگذره تا بتونیم بعد از سه سزارین، طبیعی بدنیا بیاریم😍
🆔
@asanezdevag