#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتنهم
- ول کن اين ميز بدبخت رو! پس اين ورقهی صاحب مرده رو برای چی اختراع کردن؟
با صداي الهام، برگشتمبهش نگاه کردم و گفتم: ها؟
چشم غره ای رفت و گفت: درد! چته باز؟
مشهدو می خواستی که داری میری ديگه.
همون طور که با وسواس شکلک هایی که کشيده بودم رو پر رنگ میکردم، گفتم: من ديگه مشهد نمیرم.
مکثی کرد... نگاهش کردم و گفتم چی شد؟!
يهو به خودش اومد و بهم حمله کرد. جيغ کشيدم و خودمو عقب کشيدم ... الهام با ناراحتی گفت: می کشمت سوگل! من فقط به خاطر تو میخواستم برم، اون وقت الان ميای ميگی که...
سعي کرد ادام رو در بياره و با خودکار روی ميز رو خط خط کرد و صداش رو عوض کرد: من ديگه مشهد نميرم...
با نگاه خشمآلود ادامه داد: مگه دست خودته؟ هيچ می دونی ديشب خودمو کشتم تا مامانم رو راضی کنم؟ نه، واقعا فکر کردی؟ اصلا می دونی چی میگی؟
خسته از غرغرهای الهام، دستمو گذاشتم روی بینیام و گفتم: هيس!
میذاری منم حرف بزنم؟
از حرص خنديد و گفت: هه! خنده داره.
حالا حرفی هم برای گفتن داری مگه...
با خنده عصبی گفتم:
اگه اجازه بدين، بله! حرف دارم!!
دستش رو محکم کوبوند توی دهنش و گفت: چشم!
یک دفعه زينب یکی دیگه از بچه ها از بيرون اومد. درو محکم باز کرد که در خورد به ديوار و دوباره برگشت... با ترس بهش نگاه کردم. الهام حرفش نصفه موند و عصبي گفت: هوووی! چته؟
زينب گفت: ها!
...
فريبا از ته کلاس داد زد: کسی ُمرده؟
اين جمله، تيکه کلام فريبا بود.
خيلی ازش می شنيدم...
بی صدا فقط ماجرا رو تماشا می کردم و بچه ها هی مزه می ريختن و میخنديدن که زينب کفری شد و گفت: ساکت ! اصلا يادم رفت چي میخواستم بگم.
پوفی کردم و به الهام گفتم:
ولش کن اينو! ادامه بده...
الهام که تازه يادش افتاد، دوباره چپ چپ نگاهم کرد و گفت: بله! من ...
زينب داد زد و گفت: آها! يادم اومد.
عصبی گفتم: دِ بگو دیگه!
حرفتو بزن.
زینب گفت: خانوم همتی گفتند نمايندهی کلاس با دقت فراوان، رضايت نامه و مهم تر از اون پول ها رو؛ تاکيد می کنم پول ها رو با احتياط و هوش زياد جمع کنه!
خودکارم رو سمتش پرت کردم و گفتم:
بشين سرجات بابا!
اداش رو در آوردم و گفتم:
تاکيد میکنم و تاکيد میکنم!
خنديد و " برو بابا " ای گفت و اومد پشت سرم نشست.
الهام منتظر بود که دليل کارم رو بهش بگم. تند تا قبل اين که خانوم بياد، همهی اتفاق های صبح رو گفتم... هر لحظه متعجب تر ميشد و در آخر با دو تا دستاش ، آروم به سرم زد و گفت: عهعهعه! پولارو هاپولي کردی! آخه ديوانه! چرا پولو بهش دادی؟
سرم رو خاروندم.
ليلا امروز کنفرانس داشت و میخواست پای تخته نکته بنويسه . خودکارمو که به سمت زينب انداخته بودم، از زمين برداشت و آورد بهم داد. ممنونی گفتم و دوباره با خودکار، روی ميز شروع کردم به نقاشی کشيدن و به الهام گفتم: راستش خودم هم دليل کارم رو نميدونم ولی با این حال اصلا پشيمون نيستم؛
اتفاقا خيلی هم خوشحالم....
---------------------------------------------------------------------------------