🌿 سوالی نگاهش کردم که ادامه داد: شما دوتا توی جشنواره‌ی نامه‌ای به امام زمان شرکت کرديد؟ لب‌هام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته. خنده‌ای کرد و گفت: اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی هست که نامه‌شون بهتر و قشنگ‌تر بوده قرار شده که بهشون جايزه بديم. حرفاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد: گوشی ميدين؟ یا خدا میدونستم ... خانوم صادقی با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزه‌اش خيلي با ارزش‌تره... الهام با خوشحالی بشکنی زد و گفت: نکنه لپ تاپ؟... خانوم صادقی خنده‌ی بلندی کرد و گفت: نه عزيزجان! کمک هزينه سفر به مشهده... هجوم خون و داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج میرفت و چشمام تار میديدن. صداهای نامفهمومی رو میشنيدم و تصوير ناواضحی از الهام و خانوم صادقی می‌ديدم... نميدونم چی شد که چشمام بسته شدن و همه چی سياه شد. با حس خيس شدن صورتم و صدای الهام که داشت صدام میکرد، چشمامو آروم باز کردم. - سوگل! به هوش اومدی؟ بی‌توجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلی نشستم. اين جا توی اتاق پرورشی چیکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبی عزيزم؟ يه چيزهايی توی سرم تکرار ميشد: جايزه... کمک هزينه... مشهد... آره، مشهد! تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزه‌ی کمک هزينه‌س، ولی نمیتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟ نگاهم رو به خانوم صادقی دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم. ولی صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبام گرفت و با حرص گفت: ها؟ بخور دختر جون بگو ببينم چی ميخوای بگی؟ خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت: با دوستت درست صحبت کن! - بله، چشم ببخشید.. آخه خیلی صمیمی‌ایم.... ميون حرفش رفتم و بدون معطلی پرسيدم: خانوم! گفتين جايزه‌ی نامه‌ای که نوشتم چی بود؟ به گوشام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دستاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم! کمک هزينه برای سفر به مشهد. ناباور و با خوشحالی تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟ - آره عزيزم... همون لحظه يکی از بچه‌ها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن. ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم! گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد میکنم! دختر دیوونه.... خنده‌ای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت: اينو میخوری که تو کلاس غش نکنی بعد ميريم.... لبخند از رو لبم پاک نميشد. ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم. - گوشيت کو؟ پوزخندی زد و گفت: دمش گرم! خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير. چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه. الهام فکری کرد و گفت: ولی عجب شانسی داری! هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد... ----------------------------------------------------------------------