#داستاندنبالهدار
#پناهم_بده🌿
#قسمتپانزدهم
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:
شما دوتا توی جشنوارهی نامهای به امام زمان شرکت کرديد؟
لبهام رو تر کردم و گفتم: بله، درسته.
خندهای کرد و گفت:
اين برگه، صبح از اداره آموزش و پرورش اومد و اسامی کسايی هست که نامهشون بهتر و قشنگتر بوده قرار شده که بهشون جايزه بديم.
حرفاش تموم نشده بود که الهام جيغ کشيد: گوشی ميدين؟
یا خدا میدونستم ...
خانوم صادقی با تعجب نگاهش کرد و با لبخند گفت: نه جانم، جايزهاش خيلي با ارزشتره...
الهام با خوشحالی بشکنی زد و گفت:
نکنه لپ تاپ؟...
خانوم صادقی خندهی بلندی کرد و گفت:
نه عزيزجان!
کمک هزينه سفر به مشهده...
هجوم خون و داغی رو روی صورتم حس کردم. نفسم بالا نيومد، سرم داشت گيج میرفت و چشمام تار میديدن. صداهای نامفهمومی رو میشنيدم و تصوير ناواضحی از الهام و خانوم صادقی میديدم...
نميدونم چی شد که چشمام بسته شدن و همه چی سياه شد.
با حس خيس شدن صورتم و صدای الهام که داشت صدام میکرد، چشمامو آروم باز کردم.
- سوگل! به هوش اومدی؟
بیتوجه به حرف الهام، دور و اطرافم رو نگاه کردم و صاف روی صندلی نشستم.
اين جا توی اتاق پرورشی چیکار ميکردم؟ خانوم صادقی چادرش رو روی سرش مرتب کرد، کنارم نشست و گفت: خوبی عزيزم؟
يه چيزهايی توی سرم تکرار ميشد:
جايزه...
کمک هزينه...
مشهد...
آره، مشهد!
تازه يادم اومد اسم من روی کاغذ جايزهی کمک هزينهس، ولی نمیتونستم باور کنم. اگه خواب باشه چی؟
نگاهم رو به خانوم صادقی دوختم و لبم رو چند بار از هم حرکت دادم. ولی صدايی نيومد که الهام ليوان آب رو جلوی لبام گرفت و با حرص گفت: ها؟
بخور دختر جون بگو ببينم چی ميخوای بگی؟
خانوم صادقی اخمی به الهام کرد و گفت:
با دوستت درست صحبت کن!
- بله، چشم ببخشید..
آخه خیلی صمیمیایم....
ميون حرفش رفتم و بدون معطلی پرسيدم:
خانوم!
گفتين جايزهی نامهای که نوشتم چی بود؟
به گوشام شک داشتم، برای همين ميخواستم دوباره تکرار کنه. لبخندی زد، دستم رو گرفت چند بار آروم با دستاش نوازشم کرد و گفت: عزيزدلم!
کمک هزينه برای سفر به مشهد.
ناباور و با خوشحالی تموم پرسيدم: واقعا؟ يع... يعنی من مشهد ميرم؟
- آره عزيزم...
همون لحظه يکی از بچهها اومد و خانوم رو صدا کرد و باهم بيرون رفتن.
ديگه مطمئن شدم و نگاه پر از اشکم رو به الهام دوختم که کفری، ليوانی پر از آب و قند که يک قاشق داخلش بود رو نشونم داد. گفت: به خود امام رضا قسم!
گريه کنی، همين ليوان رو روی سرت خورد میکنم!
دختر دیوونه....
خندهای کردم و بلند شدم که محکم هلم داد روی صندلی و گفت:
اينو میخوری که تو کلاس غش نکنی
بعد ميريم....
لبخند از رو لبم پاک نميشد.
ليوان رو ازش گرفتم که ياد گوشيش افتادم.
- گوشيت کو؟
پوزخندی زد و گفت: دمش گرم!
خانوم صادقی گرفت و گفت آخر زنگ بيا بگير.
چند قلوپ خوردم. گفتم: دستش درد نکنه. الهام فکری کرد و گفت:
ولی عجب شانسی داری!
هی گفتی مشهد، مشهد، بيا! قسمتت شد...
----------------------------------------------------------------------