راستش حالا خجالت میکشم از مرور آن روزهای زندگیام اما باید بگویم. برای اینکه جوانترها بخوانند و بدانند که امام حسین (ع) همه جوره اش را خریدار است، حتی اگر بدترین آدم روی کره زمین باشی باز هم امید هست برای تغییر.»
«گفتم داستان پرچم حضرت علی اکبر (ع) را بعداً برایتان می گویم. حالا وقتش است.» وقتی پای حرفهایش بنشینی انگار کارت راحت میشود. برایت تیتر می زند، مقدمه میگوید. مثل نویسندهها اول، از آخر قصه شروع میکند و بعد با یادآوری یک نشانی دوباره تو را میکشد به آخر داستان زندگیاش و میگوید: «آن شب که گفتم مادرم مرا نفرین کرد، یادتان هست که گفتم یک پرچم دستش بود که رویش یا علی اکبر (ع) نوشته شده بود؟ این پرچم حکایتها داشت. ۱۲ ساله بودم. محرم بود و اهالی محل مشغول سیاه بندان کوچهها و من هم سرگرم بازی. در سیاه بندان سهیم شدم و دستمزد مشارکت من پرچم یا حضرت علی اکبر (ع) شد. پرچم را به خانه آوردم و به برادرها گفتم بیایند جلوی خانهمان تکیه حضرت علی اکبر (ع) علم کنیم؟ با عشق تکیه را علم کردیم. تکیه تبدیل به هیات شد و من هم خادم نوجوان هیاتمان شدم. برای عزاداران حسینی چای میریختم و نوکری میکردم. اما چند سال بعد طوری در باتلاق گناه فرو رفته بودم که حتی روی آمدن به هیاتی که خودم بانیاش بودم را هم نداشتم. آن شب که مادرم مرا نفرین کرد و سرش را لای همان پرچم گرفت و گریه کرد، خاطرات راه اندازی هیات از ذهنم گذشت و دلم لرزید.»
قصه زندگیاش را که میگوید تازه میفهمیم چرا نمیخواست کسی از کربلا رفتنش با خبر شود و میگفت همه خندهشان میگیرد از این خبر. حتماً فکر میکرد مردم با شنیدن خبرکربلا رفتنش یاد قمه کشیها وعربده کشیهایش می افتند، شاید هم تصویر آفتابه دور گردن اراذل محله برایشان تداعی میشد. اما میشود لوح دلت را بسپری به امام حسین (ع) تا کمکت کند پاکش کنی از هر چه پلیدی و بدیست. باقی ماجرا از زبان خودش شنیدنی است؛ «گاهی وقتها فکر میکنم شاید همان هیات حضرت علی اکبر (ع) و حسین (ع) گفتنهای خالصانهام در کودکی بود که بالاخره یک جایی به کارم آمد و از مهلکه نجاتم داد. به خدا که باید جمله انَّ الْحُسَیْنَ مِصْبَاحُ هُدًی وَ سَفِینَةُ نَجَاة را طلا گرفت. من ازمادرم حلالیت گرفتم و راهی سفر کربلا شدم. از ابتدای سفر به کربلا سر و صورتم را با چفیه پوشاندم تا فقط خودم باشم و خودم. از عمود یک تا عمود ۱۴۵۲ را با پای برهنه رفتم. پاهایم تاول زد. خون راه افتاد اما این دردها برای من که اگر هفتهای یکی دوبار چاقو کشی نمیکردم و نمیزدم و نمیخوردم روزم شب نمیشد، بی معنا بود. اما این زخمها کجا و آن زخم هاکجا؟ تمام راه را گریه کردم. گفتم خدایا کمکم کن پاک شوم از همه شرارتها. به بین الحرمین که رسیدم خدا را قسم دادم به امام حسین (ع) و اهل بیتش که کمکم کنند.»
نظرکرده امام حسین (ع) حالا با افتخار از آخر قصه زندگیاش میگوید: «وقتی برگشتم دیگر آن محمدرضای سابق نبودم. مادرم در همان نگاه اول باورم کرد. مادرها عمق نگاه فرزندانشان را از حفظند. خدا خیلی امتحانم کرد. تا چند وقت پیشنهادهای کلان شرخری بود که چپ و راست به من میدادند. اما همه را رد کردم و شدم کارگر ساده یک کارخانه بلور سازی. از محرم سال بعد سرم را بالا گرفتم و بعد از سالها به هیات حضرت علی اکبر (ع) رفتم. با افتخار چای ریز و کفش جفت کن گریه کن های امام حسین (ع) شدم و هنوز هم هستم. از ۷ سال قبل تا امروز پیاده روی اربعین و روز اربعین برای من حکم سالگرد تولد را دارم و هر جا باشم خودم را به این مسیر آسمانی میرسانم.»
«قُلْ یا عِبادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً»
«هرگز از رحمت خدا نا امید مباشید، خدا همه گناهان را (چون توبه کنید) خواهد بخشید.»
آیه ۵۳ سوره نورانی زمر
✍خبرگزاری فارس
@Asemani_bashim