آسمانی باش: روایت گنده لاتی که در پیاده روی اربعین توبه کرد قصه زندگی‌اش را که می‌گوید تازه می‌فهمیم چرا نمی‌خواست ۷ سال قبل کسی از کربلا رفتنش با خبر شود و می‌گفت همه خنده‌شان می‌گیرد . حتماً فکر می‌کرد همسایه‌ها با شنیدن این خبر یاد قمه کشی‌ها وعربده کشی‌هایش می افتند، شاید هم تصویر دستگیری و زنجیر پایش در طرح جمع آوری اراذل و اوباش محله برایشان تداعی می‌شد. اما روایت زندگی اش مصداقی طلایی است برای این جمله نورانی؛ «انَّ الْحُسَیْنَ مِصْبَاحُ هُدًی وَ سَفِینَةُ نَجَاة» ۷ سال قبل که با پاهای تاول زده عمود ۱۴۵۲ را ردکردم و در بین الحرمین رو به روی گنبد و بارگاه امام حسین (ع) ایستادم، یاد ده شب قبل وگریه های مادرم افتاد. وقتی مست و پاتیل با لباس‌های خونین و سر و صورت آشفته به خانه آمدم. مادرم کنج پذیرایی نشسته بود و نگاهی به سر و روی من کرد. یک آن دیدم پرچم یا علی اکبری را که در دستش بود روی صورتش گذاشت و بلند بلند گریه کرد. صدایش کردم. سرش را بالا گرفت و با همان صورت گریان گفت الهی به حق عزای حسین (ع) و این پرچم و ماه صفر، دفعه بعد که برای چاقوکشی و دعوا از در این خانه بیرون رفتی دیگه برنگردی! دوباره صورتش را میان پرچم کشید و گریه کرد. من هاج و واج نگاهش کردم. مادرم نفرینم کرده بود، برای اولین بار! آن شب تا خود صبح خوابم نبرد. با اینکه مست بودم اما نفرین مادرم مرتب در گوشم بود و تکرار می‌شد. رادیو را روشن کردم که صدایی جز صدای مادرم در گوشم بپیچد بلکه خوابم ببرد. اما هر موج رادیو را که می‌گرفتم از اربعین و پیاده روی زائران می‌گفت. انگار همه چیز دست به دست هم داده بود؛ پرچم یا علی اکبر (ع) که دست مادرم بود و بعداً ماجرایش را برایتان تعریف می‌کنم، صدای رادیو که در آن لحظه‌ها فقط از اربعین و پیاده روی اربعین می‌گفت.  سرم را بردم بالا و گفتم یا خدا! منم میرم کربلا. تو خودت کمک کن درست بشم. از کربلا رفتنم به هیچ کسی چیزی نگفتم. می‌دانستم به هر کسی که بگم خندش می‌گیرد. حالا میگم چرا باید خنده‌شان بگیرد از کربلا رفتن من. یک ساک با یک دست لباس برداشتم و به مادرم گفتم یادته آن شب از خدا طلب مرگم را کردی؟ من دارم میرم کربلا! حلالم کن و دعا کن اگر قرار است کربلا هم برم و درست نشم خبر مرگم را برات بیارن. مادرم مانده بود هاج و واج. پسر شرش که یک محله را عاصی کرده بود می‌خواست بره کربلا. القصه، اینطور شد که من اومدم کربلا!» می گویم عکس‌های خودتان در کربلا را نشانمان می‌دهید. می‌گوید از تصویر معافم کنید. بعضی وقت‌ها فقط باید شنونده باشی و آنچه می‌شنوی را بنویسی، نه کم نه زیاد. بعضی وقت‌ها هر چقدر هم کلمه پشت هم ردیف کنی قافیه را باخته‌ای و باید میدان را واگذار کنی به مصاحبه شونده تا خودش شروع کند. مثل وقتی که قرار است ماجرای زندگی یکی از بنده‌های خوب خدا و از نظرکرده‌های اباعبدالله (ع) را به رشته تحریر درآوری. وقتی می گوییم نظر کرده، بیراه نگفتیم. حرف‌های «محمدرضا رمضان پور» را که بشنوید دستتان می‌آید چرا می گوییم نگاه امام حسین (ع) بدرقه زندگی‌اش شده است. رمضان پور طوری می‌گوید من ۷ سال قبل در بین الحرمین دوباره به دنیا آمدم که بند دلت را پاره می‌کند. حرف‌هایش شبیه روضه است. از نوجوانی‌اش شروع می‌کند. از یک خطا و بیراهه و البته همین نقطه زندگی‌اش هم خوب درسی برای پدر و مادرها دارد و هشدار می‌دهد مراقب الگوپردازی های دوران نوجوانی فرزندشان باشند. «ما در محله‌ای آسیب خیز زندگی می‌کردیم، اما خانواده‌ام آبرودار بودند. نمی‌دانم چرا من نخاله خانواده‌مان شدم. در نوجوانی الگوی من مرد میانسالی شد که از قضا قداره کش محله بود. چرایش را نمی‌دانم اما هر چه بود من از او الگو گرفتم و قدم در بیراهه گذاشتم. از گنده لات بودنش خوشم می‌آمد. می‌خواستم مثل او باشم و همه ازم حساب ببرند. اما بدترین راه را انتخاب کردم. خلاصه‌اش را بگویم. خیلی زود چشم باز کردم دیدم یک محله از دست من عاصی‌اند. عربده کشی و دعوا شده بود شغل شبانه روزی‌ام. فقط کافی بود یکی نگاه چپ به من کند، شب و روزش را یکی می‌کردم. همین حالا ۱۰۰ جای چاقو در بدنم هست از بس که دعوا می‌کردم و بیشتر از این تعداد را به بقیه زده بودم.» می‌پرسیم شغلت چه بود؟ می‌گوید: «شرخری» و ادامه می‌دهد: «عربده کش بودم، دائم الخمر، محال بود بدون چاقو و قمه بیخ شلوارم از خانه بیرون بروم. پرستارهای بیمارستان نزدیک خانه‌مان دیگر به بخیه زدن بدن من عادت کرده بودند. خلاصه یا می‌زدم یا می‌خوردم. یا کلانتری بودم یا بیمارستان. فقط یک چیزی را بگویم که خودتان تا تهش را بروید. زمانی که پلیس امنیت طرح جمع آوری ازادل و اوباش را برای برقراری امنیت در محله‌ها اجرا می‌کرد، سراغ من هم آمدند. دستگیرم کردند، زنجیر به پایم بستند و دور گردنم آفتابه انداختند و در محله چرخاندند. این یعنی من به ته ته خط رسیده بودم.