عبدالرّحمن جدید الإسلام، فرزند مشهدی تقی، ساکن روستای گوهران شهرستان خوی نقل می کند:
جدّ ما کشیش روستای ارمنی نشین سعیدآباد از توابع شهرستان خوی بود. در جوانی برای تحصیل به تفلیس و قفقاز می رود، کشیش های آنجا مقدم او را گرامی می دارند و به نوبت او را به مهمانی دعوت می کنند. روزی که نوبت به رئیس کشیش ها می رسد، ده تن از کشیشان وارد می شوند و از صاحب خانه تقاضا می کنند که باغچه ای را که مخصوص صاحب خانه است و از ورود دیگران ممانعت می کند، به آنها نشان دهد.
صاحب خانه قبول می کند و مهمان ها را به باغ اجازه ورود می دهد.
جدّ ما در آنجا مشغول مطالعه می شود، با کتابی برخورد می کند که در حقّانیت دین مقدس اسلام تألیف شده بود.
با مطالعه ی فرازهایی از این کتاب منقلب شده به قصد تشرّف به اسلام به سوی ایران برمی گردد.
در مسیر خود به ایران، از شدّت خستگی وارد سردابی می شود و می بیند که میّتی تازه در آنجا گذاشته اند.
در سرداب صدایی می شنود، سپس دیوار شکافته می شود، دو عدد شمعدان طلا بالای سر و پایین پای میّت نهاده می شود.
باز صدایی می شنود، این بار از طرف بالای سر میّت دیوار شکافته می شود، یک صندلی طلا نهاده می شود.
در آن هنگام شخص بزرگواری با قامت متوسّط وارد می شود، روی صندلی قرار می گیرد، دفترچه ای را نگاه می کند، به افرادی که در خدمتش ایستاده بودند می فرماید:
همه ی اعضای میّت را بو کنید.
آنها از فرق سر تا انگشتان پا را بو کرده و عرض می کنند:
در روز عاشورا دلش سوخته است.
آن را در دفترچه یادداشت می کند و تشریف می برد.
جدّم می گفت: آن شخص را «یاعلی» خطاب می کردند.
آن شخص آن قدر باهیبت بود که من از هیبت او بی هوش شدم و افتادم. وقتی به هوش آمدم، دیدم آن حضرت بالای سرم ایستاده و شهادتین را به من تلقین می کند.
انگشت سبّابه اش را بر دوش من نهاد که اثر انگشت آن حضرت هنوز بر دوش من هست.
سرانجام او وارد خاک ایران شده و به شرف اسلام مشرّف می شود، در جلفای آذربایجان ختنه می گردد و به زادگاه خود مراجعت می کند.
پس از اظهار اسلام مورد اعتراض خانواده و مردم روستای سعیدآباد قرار می گیرد و لذا زادگاه خود را ترک کرده در محلّه ی شهانق اقامت می کند.
شگفت انگیز اینکه در همه ی نسل های بعدی، اثر انگشت آن حضرت موجود است.
راوی داستان، مرحوم شیخ حسن بصیری (۱۳۳۸ _ ۱۴۲۸ قمری) می نویسد: من در همان جلسه در حضور پدرش و حضّار جلسه کتف او را باز کردم و محلّ همان انگشت را در دوش او (عبدالرحمن جدیدالاسلام) مشاهده نمودم.
✍️بصیری، کرامات و حکایات پندآموز، ص ۳۰
@Asemani_bashim
@saatibarayagha