شعرِ درد
میرود با کاروانی شعرِ دردم، راه را
هر قدم در خویش میریزد غمی جانکاه را
خیل ره گم کردهای دارند با خود میبرند
پیش روی کاروان بر نیزهای مصباح را
خیلِ ره گم کرده با خود در اسارت میبرند
جمعِ باقی ماندگان ظهرِ قربانگاه را
از لهیب شعلهی جان ،اشک میخشکد به چشم
میزند آتش به جانسوزِ مصیبت آه را
جان به لب کرده است اشک دردمندان خاک را
خون جگر کردهست سوز آههاشان ماه را
وای از آن ساعت که در دروازهی ساعاتِ شام
ظلمها کردند اهل کینه آلالله را
ظلمها کردند پیدرپی ،مگر با ظلم خویش
در کف آرند از جنایت حاصلی دلخواه را
دختر شیر است زینب(س)گرچه حتی پا به بند
بر نمیتابد شکوهش، زوزهی روباه را
بانگ زینب (س)ذوالفقار حیدر کرار شد
ناگهان کوبید در هم کاخِ اهلِ جاه را
...
کنج یک ویرانه بابا از سفر برگشته بود...
میهمان دخترش شد، فرصتی کوتاه را
#احمد_رفیعی_وردنجانی
@asharahmadrafiei