🍁🍁🍁🌷🌷🌷🍁🍁🍁🌷 🌷بِسْمِـ الّلهِ النُّور 🍁رمان هیجانی و فانتزی 🌷 🍁قسمت ۹ روزهای خوبی نبود.بعداز آن ماجرا تنها شده بودم.خبری از دور زدن‌ها و وقت گذرانی های بعد دانشگاه نبود.کاوه هم بین حفظ دوستی با من و آرمین سرگردان بود. برای آنکه از معذوریت خارجش کنم و انتخاب ادامه دوستی مان را به خودش واگذار کنم تلاشی برای نزدیک شدن به او نمیکردم. اماترس آرمین ازاینکه مبادا پس از من کاوه هم از دستش برود کاملا ملموس بود.در اوقات بیکاری کتابهایی که قبلا خریده بودم را می خواندم وبعداز پایان کلاس ها به خانه برمیگشتم..کم‌کم پدرومادر هم متوجه شدند بین من و بچه ها اتفاقاتی افتاده..اما جزییاتش را نمی پرسیدند.من هم ترجیح میدادم چیزی نگویم.نزدیک عید بود و کلاس ها تعطیل شده بود..وقت آزادبیشتری داشتم تا به مادر برای کارهای مردانه ی خانه تکانی کمک کنم.ظهر آخرین روزسال درحالیکه چیزی به عید نمانده بود بالای نردبان مشغول گردگیری لامپ های خانه بودم که تلفن زنگ خورد.مادر گوشی را برداشت : _ الو؟...بله...شما؟ ... گوشی را زمین گذاشت و گفت : _رضا بیا تلفن باهات کار داره.میگه دوستته. تو مگه دوستی به اسم محمد داشتی؟ از شنیدن اسم محمد تعجب کردم..من شماره خانه را به او نداده بودم. یعنی‌شماره را از کجا آورده بود؟چه کار داشت؟با عجله و کنجکاوی خودم را به گوشی رساندم. _ الو سلام. +سلام بر آقارضای گل. خوبی؟ _ممنون.محمدجان تویی؟ + آره،خودمم.ببخش زنگ زدم خونه‌تون مزاحم شدم.دسترسی دیگه‌ای بهت نداشتم. _خواهش میکنم مراحمی.شماره رو از کجا آوردی؟ +فکرمیکردم تا آخرسال بازم ببینمت ولی روز آخر کلاس‌ها نیومدی منم از دوستت کاوه شماره خونه رو گرفتم.میخواستم بهت بگم من و چندتا از دوستام همیشه آخرسال میریم مزار شهدا و قبرها رو میشوریم و گل میذاریم.اگه دوست داری و شرایطش رو داری تو هم بیا.. دلم میخواست بدون لحظه ای مکث پیشنهادش را قبول کنم...فرصت خوبی بود تا بیشتر کنار محمد باشم. اما نمیدانستم با کارهای باقی مانده چه کنم و به مادر چه بگویم.چند ثانیه ای گذشت،گفتم : _باشه حتما اگه شرایط جور باشه میام.چه ساعتی میری؟کجا ببینمت؟ + حدودساعت5قطعه ی 24بهشت زهرا. خداحافظی کردیم و تلفن را قطع کردم..در فکربودم چه بهانه ای برای رفتن بیاورم. مادر که متوجه مکالمه ی ما شده بود گفت : _ رضا کجا میخوای بری؟ساعت 10سال تحویل میشه.این محمد کیه که من نمیشناسمش؟ + یکی از بچه‌های دانشگاهه،پسرخوبیه. میخواد بره خرید تنها بود ازم خواست همراهش برم. قول میدم تا قبل رفتن کارهای خونه رو تموم کنم. مادر نگاه متعجبانه ای به من انداخت و بدون اینکه چیزی بگوید به کارش ادامه داد..تمام تلاشم را کردم تاکارها زودتر تمام شود و بتوانم خودم را به قرار برسانم.حدود ساعت ۵ آماده شدم.شب عید بود وترافیک همه خیابانها را بسته بود.چند دقیقه ای از ۷گذشته بود که به بهشت‌زهرا رسیدم. قطعه ی 24 را پیداکردم اما هرچه گشتم خبری از محمد نبود...عطرگل و گلاب مزار شهدا خبرازدیررسیدنم میداد.با ناامیدی گوشه ای نشستم و به یکی ازقبرها خیره شدم.متولد: 1342 شهادت: 1362 محل‌شهادت: جزیره مجنون عملیات خیبر اودقیقا هم سن من بود که شهیدشد. نمیفهمیدم یک جوان بیست ساله با چه انگیزه‌ای میتواند همه چیز را رهاکند و به جایی برود که شاید هرگز بازگشتی نداشته باشد..درس و دانشگاهش را چه کرده؟شاید هم دانشجو نبوده... اگر دانشجو هم نبوده پدرومادر که داشته؟پدرومادر هم نداشته باشد حتما کسی را داشته که دلبسته‌اش باشد.نمیدانم شاید هیچکدام از این وابستگی ها را در زندگی‌اش تجربه نکرده که در عنفوان جوانی به جبهه ی جنگ رفته و همه چیز را رها کرده.حتما همینطور است وگرنه هیچ منطقی نمیپذیرد یک‌ جوان که شرایط ایده‌آلی دارد زندگی را کند و برود شهید بشود. بلند شدم و بین قبرها راه رفتم..و تمام توجهم به تاریخ تولدها و شهادت‌ها بود. هجده ساله..بیست‌وهفت ساله..سی ساله..‌پانزده ساله..پنجاه و سه ساله..اصلا رنج سنی مشخصی نداشتند.ازهمه سن و سالی آنجا دفن بودند.هیچ وجه اشتراک منطقی بین آنها پیدا نمیکردم..فکرم به سمت پدر محمد رفت...توی عکس روی طاقچه چهره ی یک مرد جوان و بانشاط که شور زندگی درنگاهش موج میزند دیده میشد.چشمان نافذی داشت. درست مثل چشمان محمد بود. چرا باید با وجود زن و بچه و زندگی خوب خانه را رها میکرد و میرفت؟با خودم گفتم این دفعه که موقعیتش پیش آمد حتما با محمد درباره اش حرف می زنم...به خودم آمدم دیدم ساعت هشت شده 🍁ادامه دارد... 🌷اثری از ✍فائزه ریاضی 🍁 @FaezehRiyazi 🍁Inestagram_ loveshqqq منبع؛ 🌷https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌷لطفا با اسم نویسنده و منبع کپی شود. 🍁🌷🍁🍁🌷🌷🍁🌷🍁🌷