🍃🌸رمان جذاب و شهدایی
🌸🍃
#علمدارعشق
🍃قسمت ۳۳
🍃راوی نرگــــــس ســـادات🍃
نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد استاد مرعشی دیدم..
صداش کردم
- استاد
برگشت سمتم
•• بله بفرمایید
- سلام استاد خسته نباشید
•• ممنونم همچنین.. درخدمتونم خانم موسوی
کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما.. حتما با مادر بزرگوارتون تشریف بیارید
به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید
•• خانم موسوی ازدواج کردید؟
+نه استاد... کارت دعوت عروسی سید هادی هستش خودش وقت نداشت داد من بیارم
انگار خیلی خوشحال شد
•• بله ممنونم خیلی زحمت کشید ان شاالله خوشبخت بشند
- ممنونم
به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا
کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود
•• سلام بچه ها خسته نباشید یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم
همهمه بچه ها بالا گرفت
_چی استاد.. استاد بازم نخبه ها..
•• ساکت... خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری... این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست....
قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز
با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد
این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه
دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته
تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد
_استاد خیلی ممنون.. خیلی زحمت کشیدید
•• خواهش میکنم.. یاعلی
از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه
- سلامممممم براهالی خونه
آقاجون : سلام بر شیطون خونه
- آقاجون من شیطونم
آقاجون : تو عشق بابایی نرگس خانم..
رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش
_آقاجون خیلی دوستون دارم
آقاجون سرم بوسید و گفت
_سلامت باشه دخترم... منم دوست دارم
_من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام
آقاجون : برو بابا
وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال
- حاج بابا چای میخورید براتون بریزم
آقاجون : زحمتت میشه بابا
- نه آقاجون..
دوتا فنجون چای ریختم بردم تو حال
_آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای.. منم جزوشون.. اجازه میدید برم؟
آقاجون : آره بابا برو
🍃🌸ادامه دارد....
🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش
🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸