🌾 رمان
#بی_تو_هرگز (بدون تو هرگز)
🌾قسمت: ۵۰
🌾 سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به
فرودگاه اومد …
وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد …
چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه…
سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد …
– شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید …
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت …
– و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین
#حجابی وارد خاک انگلستان شده …
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن …
ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم …
باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم …
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب …
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …
همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …
اما به شدت اشتباه می کردن …
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …
قبل از رفتن …
توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…
خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ …
– بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ …
ادامه دارد ...
✍نویسنده:
#شهید_مدافع_حرم_طاها_ایمانی
#کپی_بدون_ذکر_نام_نویسنده_حرام_است
بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5