🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤🌟🖤 🌟وَلَایَةُ عَلِیِّ بْنِ أَبِی طَالِبٍ حِصْنِی فَمَنْ دَخَلَ حِصْنِی أَمِنَ مِنْ عَذَابِی 🌟عیون أخبارالرضا علیه‌السلام، ج۲ ص۱۳۶. 🖤رمان تاریخی، بصیرتی و معرفتی 🌟قسمت ۱۲۹ عمربن خطاب درحالیکه صورتش از خشم سرخ شده بود از جای برخواست و با تندی رو به جمع گفت : _آری درست شنیدید، امروز اذان ما «حی علی خیرالعمل » را نداشت و از این به بعد هم نخواهد داشت، چون من اینچنین می خواهم و دستور من است که لازم‌الاجرا است!! من خلیفهٔ مسلیمن هستم و رأی و نظرم اینگونه است که اذان بدون این عبارت زیباتر خواهد بود، پس لب فرو بندید و در کاری که به شما مربوط نیست دخالت نکنید و با زدن این حرف پشتش را به جمع کرد و باز در عالم خود فرو رفت.. جمعیت که سخنان تند و آتشین عمر آنها را ترسانده بود مثل همیشه سکوت کردند و اجازه دادند دیگر به بدعت هایی که عمر بر آنها اصرار داشت اضافه شود... پیرمردی که اول مجلس سوال پرسیده بود ، آرام زیر لب تکرار کرد : _آخر کی میخواهد این دستوراتش تمام شود؟! دستوراتی که برخلاف راه و سیره پیامبر است،به خدا قسم خودم شاهد بودم که پیامبر با دست باز نماز میخواند و خودم بارها و بارها دیدم که پیامبر به جای شستن پا و سر، هنگام وضو، به مس پاها و سر قناعت میکرد، اما بعد از عروجش هر روز زمزمه تازه و طرحی نو درگرفت ، کم کم آب بازی، جای وضو را گرفت، مهر نماز غیب شد و نماز که با حالتی تسلیم می‌بایست ادا شود،به حکم اینان دست بسته ادا شد و حالا هم که اذان را دستخوش سلایق خود قرار داده اند، انگار که پیامبری دیگر به زمین نازل شده و فتواهای جدید میدهد و این اسلام، اسلامی نیست که محمدبن عبدالله آورد... آن پیر، این سخنان را آرام زد و از جای برخواست تا به خانه علی بن ابیطالب وارد شود. و به حضرتش بگوید آنچه را رخ داده‌، اما جرأت این را نداشت که به اعمال عمر در مسجد و پیش رویش اعتراض کند،چون میدانست اعتراض کردن همان و طعمهٔ شلاق عمر شدن همان... روزگار چونان اسبی سرکش به پیش میرفت، روزگاری که بر وفق مراد خلیفهٔ خود خوانده بود و چنان با شتاب اسلام را از مسیر اصلی خود منحرف می نمود که هیچ اسب راهوری قدرت مقابله با آن را نداشت... بسیاری از قوانین دین محمدی دست خوش تغییر و تحریف شده بو ، دیگر اسلام این روزها رنگ و بوی اسلامی که محمد بن عبدالله صلی الله علیه واله آورده بود، نداشت و از اسلام واقعی جز نامی چیزی به جای نمانده بود...گویی مهر سکوت بر دهان ها زده بودند و مردمان آن زمان کر و لال شده بودند، تمام تحاریفی که عمربن خطاب بر دین سراسر نور اسلام روا میداشت، از طرف جمع مورد پذیرش قرار میگرفت وهیچ کس را یارای برخواستن و اعتراض کردن نبود زیرا اینان مردانگی را به تمامی فروخته بودند،آنزمان که غدیر را دیدند و نادیده گرفتند... عدالتشان آن زمان به تاراج رفت که رسول خدا به ملکوت پرواز نمود و دیدند که ناکسانی درب خانهٔ دخترش را آتش زدند و دم برنیاوردند... انسانیت شان آنزمان پا پس کشید که دستان ولی الله را به‌ریسمان بستند و زنی آبستن را با سینه‌ای خونین،بی پناه رها کردند و دین را پشت گوش انداختند ودنیایشان را چسپیدند. مردم از ظلم و بدعت های عمر بن خطاب به ستوه آمده بودند ،اما خود کرده را تدبیر نیست،... در همین ایام بود که واقعه‌ای رخ داد، واقعه ای که عمق جهالت خلیفه خودخوانده را به چشم ملت می کشید ، اما چه فایده، این مردم بارها و بارها بی عدالتی خلیفه شان را دیده بودند اما اعتراضی نمی کردند. بارها و بارها از زبان خود عمر شنیده بودند که ...«به راستی اگر نبود علی علیه السلام، عمر هلاک شده بود» اما گویی چشم حقیقت بینشان نا بینا گشته بود که حق عیان، علم عیان، ولیّ عیان را که کسی جز امیرالمومنین علی بن ابیطالب، نبود ، در تنهایی خویش رها کرده بودند و دامان دنیای دون را چسپیده بودند...آری در همین زمان بود که آن واقعه به گوش همگان رسید.... 🌟ادامه دارد.... 🖤نویسنده؛ طاهره سادات حسینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🖤🌟🖤🌟🖤🌟