🌺 رمان 🌺قسمت ۱۳ داشتم بال در میاوردم.الهی من قربون داداش گلم بشم. پریدم بغلش کردم و آغوشش شد قرارگاه اشک های دلتنگی خواهرانه.. . . ساعت 10/5 بود بعد از شام راه افتادیم به سمت تهران. مامان اینا میخواستن برن مسجد جمکران ولی من گفتم حوصله ندارم و تا داشتیم شام میخوردیم امیرعلی رفت و برگشت. من هم چون از مسجد خوشم نمیومد مامان اینا رو راضی کردم که نریم. حوصلم حسابی سر رفته بود امیرعلی سرش تو گوشیش بود مامان و بابا هم که داشتن باهم حرف میزدن و چون شیشه ها پایین بود صداشونو نمیشنیدم. خودمو به امیرعلی نزدیک کردم و صفحه گوشیش رو نگاه کردم.چشمام از تعجب گرد شده بود.وای خدای من این پسره چه خوشگله فکر کنم دچار عشق در نگاه اول شدم رفت.یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا. امیرعلی_یه تقی یه توقی یه اجازه ای. _امیر این کیه؟ امیرعلی_اره خواهری اجازه میدم راحت باش _ عههههههه. میگم این کیه؟ امیرعلی_ ممنون واقعا.دوستمه _ کدوم دوستت؟ امیرعلی_ یه جوری میگی انگار دوستای منو میشناسی. _ خوب بگو بشناسم.امیر جووووونم. امیرعلی_ جوووونم؟ _ این دوستت قصد از..... امیرعلی_ خجالت بکش. _ شوخی کردم بابا. خوب حالا بگو. امیرعلی_این اقای خوشگل ،خوشتیپ بهترین دوست منه.21 سالشه و.... یه دفعه بغض کرد و چی؟خوب بگو دیگه .…دهع... _ و چی؟ امیرعلی_ اها راستی لبنانی هستش. _ هاااااا؟!؟؟! دوست لبنانی داررررررری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امیرعلی_ اره مگه چه اشکالی داره؟ _ نگفتی و چی؟؟؟؟ امیرعلی_ رفت...مدافع حرم بانو بشه... محمد احمد مشلب.. دوست شهید منه. انگار که یه لحظه دنیا برام وایساد نفهمیدم چم شد..با حس خیسی اشک رو گونم و نگاه های سرشار از تعجب امیرعلی به خودم اومدم.... ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی یه کانال پر از رمان های عاشقانه، عارفانه و شهدایی😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5