🇮🇷✨✨🇮🇷🇮🇷✨✨🇮🇷 🌴رمان آموزنده، بصیرتی و امنیتی 🌴قسمت ۴۵ و ۴۶ مدام تکرار میکردایرانی جاسوس وبینش باانگلیسی هم چیزی میگفت, دوباره ادامه داد: _چندبارگفتم ,از باید ترسید,یک جاسوس در اورشلیم !!درجشن پوریم!!! بعدش با صدای بلندی خندیدوگفت: _مثل اینکه باید جشن پوریم واقعی بگیریم, دوباره کشتارایرانیان به دست قوم برگزیده, به دست یهود.... روکرد به دوتا سرباز چیزی بهشون گفت , دوتا سرباز دوطرفم راگرفتند وکشان کشان, جسم بی رقمم را به اتاق تاریک ونموری انتقال دادند. پرت شدم گوشه ی اتاق,بس که خون از بدنم رفته بود وکتک خورده بودم,بی حال شدم,فشارم افتاده بود. گاهی صداهایی ازداخل اتاق میشنیدم,به خیال اینکه اجنه هستند,زیرلب ,با بی‌رمقی, قرآن میخوندم.میدونستم که باید فاتحه خودم رابخونم اما نمیدونستم کی وچگونه کشته میشم.یکدفعه یاد سفارش بابام افتادم,دست توسل به دامان ارباب زدم.به یاد اسیران کربلا گریه کردم وشروع کردم به روضه خواندن: یاحسین غریب مادر, تویی ارباب دل من یه گوشه چشم توبسه,واسه حل مشکل من..😭یکدفعه شبحی بالباس سفید بالای سرم ظاهرشد,فک کردم دوباره گرفتار اجنه شدم .بلند بلند تکرارمیکردم: یاصاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی... دوباره ازحال رفتم....اما شبح سفید بالای سرم ایستاده بود.مثل اینکه بیهوش شده بودم ,با کشیدن چیزی روی صورتم بهوش امدم.باورم نمیشد, یک پسربچه ی نحیف بالباس عربی سرم را روی دامنش گرفته بودوباگوشه ی لباسش خونهای صورتم را پاک میکرد.تا چشمام را باز کردم,با رعشه گفت:_لاتخف,انا «عقیل»... شکرخدا به برکت حفظ قران زبان عربی رایادگرفته بودم.مثل اینکه اسمش عقیل بود,بازبان خودش بهش گفتم _اسم من هما است توکی هستی واینجا چکارمیکنی؟؟! عقیل: _من عقیل هستم اینجا زندانی ام کردند. من: _برای چی؟توکه هنوز بچه ای,گناه نداری, پدر و مادرت کجا هستند؟ بااین سوالم اشکاش ریخت وبا استین لباسش پاکش کرد وگفت: _من مال یمن هستم,پدرومادرم را توجنگ کشتند,یکی ازهمین سربازا باگلوله کشتشان, من وبرادرم «علی» را به همراه تعداد زیادی کودک,ازیمن به اینجا آوردند, ومارا درکلاسهایی تعلیم میدادند,برادرم همیشه میگفت ,اینا کافرند,پدرومادرمان راکشتند یک روز یکی از سربازانی که دریمن ماراگرفته بود دید,بهش حمله کرد وفحشش داد,انها هم اینقد برادرم رازدند تا دیگه نفس نمیکشید,چشماش بازمونده بود و از کل بدنش خون میرفت,من رفتم بالای سرش, خودم راروی جسدش انداختم, سربازی که میخواست بلندم کندرا با پام زدم,بعدش منم کتک زدندوانداختند اینجا... عقیل بایادآوری خاطرات تلخ ومرگ عزیزانش به گریه افتاده بود.بااینکه حالم خوب نبود ,خودم راکشیدم بغل دیوار,وتکیه به دیوار,آغوشم رابازکردم.عقیل انگارمنتظر این لحظه بود ,خودش راانداخت توبغلم ودراغوش هم گریه کردیم..یک باره یادم امد توایام هستیم,امسال پوریم یهودیا مصادف باایام فاطمیه هست,بازبان عربی به عقیل گفتم: _عقیل همه ی ما یک مادر داریم ,خیلی مهربونه,محاله چیزی ازش بخواهیم وعطانکنه,شاید اسمش رابدونی,حضرت فاطمه زهراس است,حالا دوتایی میریم درخونه ی مادرمان تا به کمکمان بیاد. شروع کردم به زمزمه: باز باران بی بهانه....میشود ازدیده ی زینب روانه😭بازهم هق هق مخفیانه....کز ستم های نامردان زمانه...یادم آرد پشت آن در شد شکسته بازو و پهلوی مادر...یک لگد آمدبه شانه..باب من بردند ز‌خانه مادرم ناباورانه.درپی شویش روانه آخ مادر تازیانه,تازیانه😭بازباران با بهانه..غسل وتدفین شبانه دید پهلو ,سینه وبازو و شانه وای مادر...گریه های حیدرانه😭 اشکهای کودکانه...روی قبری مخفیانه....بازباران با بهانه بی بهانه گشته از دیده روانه...کودکانه...زینبانه...حیدرانه...غربتانه..مخفیانه...لرزیده شانه با بهانه,بی بهانه میخوندم واشک میریختم,عقیل هم بااینکه زبانم رانمیفهمید,مثل ابربهار گریه میکرد, نذرکردم اگر راه نجاتی باز شد عقیل راباخودم بیارم ایران ومثل برادر نداشته ام بزرگش کنم.دیگه رمقی تو بدنم نمونده بود,میدونستم شب شده,اما نمیفهمیدم چه وقت شبه, اصلا انگاری مارایادشون رفته بود,گمانم نگهمون داشته بودن تا فردا تومراسم اختتامیه ی جشنشون ,پوریم واقعی ,راه بیندازند.همینجور که چشمام بسته بود اول صدای در وبعدش نوری را روی چشمام احساس کردم,عقیل خودش رابه من چسپوند ,دلم سوخت,تواین بی پناهی به منه بی پناه,پناه آورده بود...یک مردی بالباس نظامی وچراغ قوه آمد داخل,فکر کردم,اسراییلی هست ,خودم راکشیدم گوشه ی دیوار وعقیل رامحکم چسپوندم به سینه ام.... یکدفعه صدایی آشنا گفت: _خانم سعادت,هما خانم کجایی؟؟ باورم نمیشد,مهرابیان بود ,اما دوتا سرباز هم باهاش بودند.باصدای ضعیفی از ته گلوم گفتم: _اینجام... امد نزدیکم وگفت: _پاشو,سریع بجنب ,بایدبریم وقت نیست.. 🌴ادامه دارد... ✨ نویسنده؛ طاهره سادات حسینی 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷✨🇮🇷