¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥¥🇮🇷¥¥¥
✷شناخت زمان، شناخت نیاز، شناخت اولویت، شناخت دشمن، شناخت دوست، شناخت وسیلهای که در مقابل دشمن باید به کار برد؛ این شناختها؛
#بصیرت است. ✷بیانات حضرت آقا ۱۳۹۳/۹/۶✷
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥
🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی
#عالیجنابان_خاکستری
🔘قسمت ۴
سری میچرخانم، لبخند بر لبهایم میآید. خودش است، پسری با تیپ و قیافه مشارکتیها اما با افکاری حزب اللهی.
- سلام.
دقیق روبه رویم میایستد و سری خم میکند. واقعا نمیدانم چطور حاضر شده است موهایش را این گونه فرفری بگذارد.
- نه مثل این که خیلی پرتی.
به چشمانش نگاه میکنم و بی حوصله میگویم:
- یکم درگیرم، بریم نماز بعد برات میگم.
- چشم! پس من برم که از فضیلت صف اول جا نمونم.
سریع به سمت در ورودی مسجد میرود و میان جماعت مسجدی، شلوار جینش بدجور توی ذوق میزند.
دستم را داخل آب سرد حوض میکنم و وضو میگیرم. نماز شروع شده است. جورابهایم را در جیب میگذارم و به سمت صفوف نماز میروم.
مکبر "السلام علیکم" را که میگوید،
باز به یاد اتفاقات اخیر میافتم. انگار تنها نماز است که ذهنم را ثانیهای آرام میکند.
با دستی که به کمرم میخورد برمیگردم، «فرهاد» است.
- خوب بگو ببینم ماجرا چیه؟
همین طور که جوراب هایم را پا میکنم برایش توضیح میدهم:
- جریان قتل ها رو که میدونی؟
دستی به چانه سه تیغهاش میکشد.
- آره بابا، دیگه کیه که از این ماجرا خبر نداشته باشه. خوب؟
- میخوام یه سری خبر درباره بچههای حزب برام بیاری. از این رفیقات که تو حزب هستن میتونی کمک بگیری. میتونی؟
- آره اما چرا افکارشون برات مهم شده؟
لبخند کجی گوشه لبانم میآید.
- یکی از دوستام که تو نیرو انتظامیه داشت گزارششو تکمیل میکرد، منم کنجکاو شدم. فقط فرهاد جان دیگه فردا شب همین جا وعده.
- باشه اخوی.
دیگر حوصله ماندن را ندارم.
با فرهاد خداحافظی میکنم. سوار موتور میشوم، و به سمت اداره حرکت میکنم. فعلا که تا فردا شب کاری ندارم.
ذهن مشغولم نمیگذارد که به خانه بروم. باد ملایمی میوزد و لرزی را به تنم می اندازد.
اکثر افراد پالتو و یا کاپشن پوشیده اند زمستان دارد خودش را بیشتر به رخ میکشد.
🔘ادامه دارد.....
✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
منبع؛
https://eitaa.com/istadegi
🔘
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥¥🇮🇷¥¥