💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
صادق و پرهام که خیلی از این حرف محمد جا خورده بودند، لب هایشان را گزیدند و به ایما و اشاره سعی کردند او را منصرف کنند.
خوشبختانه خود مامور همان جمله معروف را گفت که:
_در حال انجام وظیفه هستم. ان شاالله یک موقع دیگر.
و این بار به تک تک بچههایی که روی تابلوی پشت صحنه کار میکردند نگاه کرد و پرسید:
_شما از کدام مدرسه هستید؟
محمد پاسخش را داد و مامور، نام صادق و مدرسه اش را در حافظه نگهداشت تا در پرونده ثبت کند.
ساعتش را نگاه کرد.
حدود شش بعد از ظهر بود. خداقوتی به بچهها گفت و به سمت چنگیز رفت. نگاهی به سید کرد که مشغول امتحان کردن طرح هایی بود که روی یونولیت پیاده شده.
هیچ توجه اضافهای به مامور نداشت.
نوار مولودی خوانی تمام شد. سید به سمت رادیو ضبط رفت. نوار را پشت و رو کرد. بسم الله گفت و دکمه اجراشدنش را زد. اول صدای کف زدن حین مولودی پخش شد. صدای کف به نرمی، آرام شد و صدای صلوات جمع، بلند شد. دعای فرج را مداح با حالی خوش خواند و شروع به مدح خوانی کرد.
چهره سید متفاوتتر از قبل شد.
تمام حواسش به معنای مدحی بود که مداح میخواند. برخاست و همزمان مشغول کارش شد.
مامور نگاهی به پای متورم چنگیز انداخت و گفت:
_خدا بد ندهد. چه شده؟
چنگیز مانند سید تبسمی زد و گفت:
_به قول حاج آقا، خدا که بد نمیدهد. چیز خاصی نیست. زخم کوچکی است.
مامور چیزی نگفت و به استاد مکانیک خسته نباشید جان داری گفت. استاد مکانیک که از صورتش از حرارت قرمز شده بود دست از کار کشید و کمی نفس تازه کرد و در پاسخ مامور، به زنده باشید اکتفا کرد.
چنگیز که دیگر در صورتش از آن تبسم زیبا خبری نبود و پُر شده بود از جدیت و انقباض عضلات پیشانی از مامور پرسید:
_میتونم بپرسم شما برای چه تشریف آوردهاید؟
مامور همان طور که یونولیت مکعب مستطیل بزرگی را که استاد مکانیک سعی در برداشتنش با یک دست داشت را به او میداد اینطور پاسخ داد که:
_چیز خاصی نیست.
چنگیز از لحن مامور که مانند لحن خودش بود حدس زد که جواب سربالایی شنیده است. چیزی نگفت و شروع به خواندن ابعاد لازم کرد و طرح اسلیمی بالای کار را روی یونولیت با سوزن محکم کرد تا موقع برش، اشتباهی رخ ندهد.
استاد مکانیک، متر را بیشتر در آورد.
اندازه را دقیق کرد و با ماژیک نارنجی رنگی، علامت گذاشت و یونولیت را دو دستی و به کمک زانوانش، زیر تیغ حرارتی برش گرفت.
سید، چند دقیقه ای بود که به عمومحسن نگاه میکرد. احساس کرد حالشان کمی خوب نیست.
رو به حاج عمو قدمهای تندش را برداشت و روی زانو نشست:
_عموجان خسته شدید برویم خانه؟
عمو محسن گفت:
_نه نمیخواهد. شما اینجا خیلی کار داری.
سید که رگهای متورم و قطرات درشت عرق روی صورت حاج عمو نگرانش کرده بود گفت:
_نه دیگر. باید وسایل را جمع و جور کنیم برای نماز. اگر موافق باشید برویم خانه. در راه افطاری هم بگیریم که دیر نشود. موافقید؟
حاج عمو موافقت کرد. سید ویلچر را جلو آورد. موقعی که خواست حاج عمو را بلند کند، بچه های شکلات به دست، نگاههایشان را روی او متمرکز کردند.
محمد خواست جلو بیاید برای کمک ،
اما وقتی دید سید چطور به تنهایی خیلی راحت حاج عمو را در آغوش کشیده و به آرامی، او را حرکت میدهد و میبوسد و روی ویلچر میگذارد از جلوآمدن پشیمان شد.
خودش را مشغول نشان داد ،
اما تمام حواسش به کارهای سید بود. همین حال را مامور داشت و از رفتارهای پر مهر و آرامش سید، لذت میبرد.
ریز به ریز حرکات و رفتارها و حالت های سید را در پرونده نوشت.
همه کار را تعطیل کردند و برای استراحت به منزل رفتند. قاب پنجره مسجد جاگذاری شد. اما هنوز حفاظ و شیشه نداشت.
مامور جلوی مسجد،
توسط افسرمربوطه، مرتب عوض میشد. یکی از نگهبانها که درخواست داده بود شیفت شب بیاید، پیدایش شد. از قبل از افطار میآمد و تا بعد از اذان صبح، نگهبانی میداد.
گاهی افسر مافوق، نزدیک میشد و نامحسوس او را میپایید که چه میکند. کار خاصی نمیکرد. راه میرفت .
و راه رفتنش هم نظم خاصی نداشت ،
که کسی بتواند پیش بینیاش بکند. از این دقت نگهبان خوشش آمد
و تصمیم گرفت به محض تمام شدن کار پنجره، تشویقی مختصری به او بدهد.
آن شب، نگهبان زودتر از زمان شیفتش آمده بود. اما شیفت را تحویل نگرفت.
داخل مسجد رفت و همان جایی که هر سحر میدید سید خلوت میکند و قرآن تلاوت میکند نشست و مشغول قرآن خواندن شد.
حاج عباس در آشپزخانه مشغول آماده سازی وسایل افطار مختصر بود.
افسرنگهبان، دمِ درمسجد، نگاهی به نگهبان کرد و متعجبانه از نگهبان جلوی مسجد پرسید:
_«بهبودی» چرا شیفتش را تحویل نگرفت؟
نگهبان گفت:
_قربان، نیم ساعت دیگر......
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫