💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
نگهبان گفت:
_قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند
تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت.
سید، عمو محسن را به جای خانه،
به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد.
دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلیاش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند.
سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد.
همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت :
" فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله."
موقع تماسش با مطب،
استاد رفعتی هم مدام با او تماس میگرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود.
حاج عمو زیر سِرُم بود.
مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت.
سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت:
_سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟
استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت:
_اگر راست میگویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی
و خندید.
سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت:
_جدی میفرمایید استاد یا مزاح میکنید؟
استاد با لحن جدیتری گفت:
_مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم
سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت:
_چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض میکنم.
استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت:
_آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانهای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجارهاش شروع میشود.
سید چشمان گِرد شدهاش را به زمین دوخت و گفت:
_چشم استاد. هرچه شما بفرمایید. اطاعت امر
استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت:
_منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار.
حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید:
_چیزی شده جواد جان؟
سید همانطور که سرش پایین بود گفت:
_چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمیتوانم شما را تنها بگذارم.
حاج عمو گفت:
_خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است.
سید گفت:
_روح شما خیلی وسیع است اما من نمیتوانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ میدانم خیلی سخت است از شهری که مدتهاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمیروم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم.
حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد.
.
.
راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:
_پسرتان است؟
عمومحسن با رضایت تمام گفت:
_نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند .
راننده نگاهی به سید، که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:
_خدا بهتان ببخشد.
سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:
_ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله..
تاکسی حرکت کرد.
.
.
زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد.
علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت.
عمو با دستان ضعیفش او را در محکمترین حالت ممکن گرفت و همزمان گفت:
_مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ.
سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد،
پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:
_برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید
راننده تاکسی، شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود ،
و سید را هم قاتی بقیه آدمهایی که چیزی میخرند و بویش در تاکسی میپیچد و تعارفی نمیزنند، گفت:
_نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم
سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:
_خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫