┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆
#کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۰۱ و ۱۰۲
وقتی به طبقهی سوم میرسم دیگر نایی برایم نمانده.کیانوش لیوان آب به دستم میدهد.
_خوبی؟
روی صندلی نشستم و سر تکان میدهم. کیانوش با دست پر از انواع خوراکیها میآید.به نان و پنیر قناعت میکنم.تا ظهر مشغول اندازه گیری هستیم تا هر تابلو را با فاصلهی مشترک بزنیم.مدام تصاویر دیشب به ذهنم میآید.سعی دارم طبیعی رفتار کنم اما یک لحظه هم فکر آن سامسونت از سرم بیرون نمیرود.کارمان تا عصر طول میکشد.ظرف های ناهار را توی سینک ریخته، میشوید.
_از بعضیام دعوت کردم فردا بیان.
_فردا؟
_الان همه چی تکمیل شد و مونده کارای خود کافه که به خود بچه ها سپردم انجامش بدن.
آهان را آهسته میگویم.دیگر وقت رفتن رسیده.با یک خداحافظی از من دور میشود.به رفتن خیره میشوم.طولی نمیکشد که هوشنگ را بر موتور در تعقیب کیانوش میبینم.خودم را به خیابان میرسانم.دستم را برای تاکسی تکان میدهم و پیکان زرد رنگی می ایستد.چند کوچه پایین تر پیاده میشوم.کلید را در قفل جا میدهم و با صدای ریزی در باز میشود.چند باری پری را صدا میزنم اما انگار خبری از او نیست.به طرف بالا میروم
ظاهراً هیچکس در خانه نیست.خم می شوم تا از توی دوربین بیرون را ببینم
.از این جا می توان خانهی تمام همسایهها را رصد کرد.نقشهها را دست میزنم و پس از نگاه کردن روی هم میگذارم.پشت دستگاه شنود مینشینم و گاه صدای اشخاص نامعلومی را میشنوم.به سمت فایل کنار اتاق میروم و با شنیدن صدایی هین میکشم و از ترس قالب تهی میکنم.
پیمان با دیدن من چشم ریز می کند.
_تفحست تموم شد؟
زبانم مثل چوب خشکیده ای ته دهانم مانده.تا بخواهم چیزی بگویم چند متلک را به جان خریدهام:
_مَ... من صدا کردم.هیچکس نبود.گفتم بیام تو این اتاق که کنجکاو شدم و...
نگاه خنثیاش را به طرفم هل میدهد.
_کار اشتباهی کردی.اینجا شاید یه سری مطالب سری باشه که نباید یه عضو ساده بخونه.این بار میزارم به پای همون کنجکاوی ولی دفعه بعد برخورد میکنم!
با باشهای به طرف درمیروم.
_بیا بشین.
آهسته کمی برمیگردم.پشت میز مینشینم کاغذ و خودکاری را پیش رویم میگذارد.
_گزارش امروزتو بنویس.
_... باشه
همانطور که دارم تک تک کارهایم را روی برگه وارد میکنم، از من می پرسد:
_چیزی هست که بخوای بهم بگی؟
دستم از نوشتن باز می ایستد.مثل بازجوها از من میپرسد و فکر میکند انگار کار خلافی کردم.
_مثلا چی؟
_مثلا چیزی از این که کی قرار گالری باز بشه. اون چیز مشکوکی در مورد کاراش نگفته؟یه چیزی که به اون کیف ربط داشته باشه.
_خب... قراره فردا گالری رو راه بندازیم.
اونم گفت کلی مهمون دعوت کرده.اما..در اون مورد من چیزی نفهمیدم. زرنگ تر از این حرفاس که دم به تله بده.
سر تکان میدهد و هیچ نمیگوید.بعد از نوشتن خودکار را زمین میگذارم و به طرفش هل میدهم.
_چیز خاصی نبود ولی همهشو نوشتم.
به طرف درمیروم.پلهها را پایین میآیم و وارد خانه میشوم.باز هم خبری نیست. صوتهایی که روی طاقچه چیده شده را برمیدارم.کنجکاوی ام گل میکند و آن ها را توی ضبط میگذارم.🔉صدای مردی بلند میشود که با اشعار حماسی شروع میکند به خواندن رجز.او با شجاعت از آرمان های مشترک سازمان می گوید و از روزی که ما روی کار بیاییم.
بعد از تمام شدن صوت احساس خواب آلودگی میکنم.بدون هیچ بالشت و پتویی روی زمین خم میشوم تا خیلی زود خواب مهمان چشمانم می شود. فردا صبح بعد از صبحانه پیراهن را با یکی از دامن های بلندم میپوشم.کیف دستیم را هم برمیدارم.کفشهای معمولی به پا میکنم.به طرف خیابان میروم. تاکسی میگیرم.راننده به مقصدم اشاره میکند.بله بله کنان کرایه را میدهم و پیاده میشوم.در ساختمان باز است به محض رسیدن کیانوش به طرفم میآید و میپرسد:
_کجایی؟ مشتریا رسیدن
آهسته عذرمیخواهم.به جمع زن و مردهایی که در کنار هم هستن میرود و به من اشاره میکند.
_ایشون صاحب این تابلو ها هستن.
دورم پر میشود از تعریف و سوال قیمتها.
تک تک از اولین تابلو شروع میکنم و توضیحاتی میدهم و در پایان قیمت تابلو را ذکر میکنم.در میان صحبتهایم هم چند نفری اضاف میشوند. عصر هم باز بازدید کننده داریم.کیانوش با یک فنجان قهوه در کنارم قرار میگیرد:
_امشب بابام میخواد تو رو ببینه.
_مگه از آمریکا برگشتن؟
سر تکان میدهد که یعنی بله.بعد از برگرداندن فنجان به نعلبکی دوباره نظرم را میپرسد.
_خب باید ببینم برنامه هام چطور میشه.
در همین حال یکی کیانوش را صدا میکند.
_آقا، این ماشینی که جلوی در پارک شده بود مال شماست؟
تا فنجان را به سر جایش ببرم که با دیدن قیافهی استتار شدهی پیمان خشکم میزند.خیلی نامحسوس به من نزدیک میشود و برای ردگم کنی از تابلویی پرسوجو میکند
☆ادامه دارد....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛