─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─ ❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه ❄️ 🍂قسمت ۱۱۳ و ۱۱۴ حالا شوهرت را روی تخت بیمارستان انداخته؟سکوت کرد.حرفی نداشت...حاج یوسف که دید حرف زدن برای پدر نیما سخت شده خودش ماجرا را که قبل از آمده راحله شنیده بود شرح داد: -بابا جان، گویا پلیس نیمارو پیدا کرده راحله سر بلند کرد.پدر ادامه داد: -حالا پدر و مادرش اومدن اینجا که ... راحله آشفته شد.چشم چرخاند سمت والدین نیما.عصبانی بود.دوست داشت دهان باز کند و هرچه به دهانش میرسد بارشان کند.از وقتی پای این پسر به زندگی‌اش باز شده بود جز مصیبت چیزی به ارمغان نیاورده بود.لحظه‌ای مکث کرد. اگر الان سیاوش روی تخت است تنها بخاطر نیماست؟ با خودش روراست بود. نباید اشتباهش را تکرار میکرد.نباید دق‌دلی‌اش را سرشان خالی میکرد.نفس عمیقی کشید و سعی کرد سنجیده حرف بزند: -بابت کارهایی که پسرتون با من کرد، میتونم از حق خودم بگذرم. اگه فقط جریان ازدواج بود برام اهمیتی نداشت اما حالا،بخاطر پسر شما...هرچند شما از کارهاش خبر نداشتین ولی رفتارتون بعد از بهم خوردن مراسم واقعا آزار دهنده بود. هرچند شاید طبیعی بود. اگه بخاطر اون اتفاقات اینجایین، من بخشیدم اما بخاطر کاری که با سیاوش کرد هرگز کوتاه نمیام. اگر پسر شما آزاد بشه هیچ معلوم نیست که دوباره سر یکی دیگه.... پدر نیما وسط حرفش پرید: -نمیذارم دخترم...خودم حواسم بهش هست... -صبر کنین اقای محسنی، شما همه عمر کنارش بودین،اگر میتونستین مراقبش باشین الان وضع ما این نبود.چطوری میخواین مراقبش باشین؟ حبسش کنین؟ مگه بچه۲ساله‌ست؟هرچند الان پسر شما متهم ردیف دومه و اون بدبختی که پشت فرمون بوده بیشتر پاش گیره، اما فکر میکنم چند سال زندان برای پسرتون واقعا لازمه! نه آقای محسنی ، امکان نداره من رضایت بدم.این حرف اول و آخرمه.مطمئنم اگه پدر سیاوش هم اینجا بود نظرش همین بود. بلند شد،بااجازه‌ای گفت و رفت توی اتاقش.پدر و مادر راحله لبخندی زدند به این جواب عاقلانه و پدر و مادر نیما فکر کردند چه گوهری را از دست داده‌اند...راحله داشت آماده میشد تا برود پیش سیاوش.صورت مادرش را که داشت سفارشات لازم را میکرد بوسید و از خانه بیرون زد.بالاخره رسید. وارد راهرو که شد هیجانی را در بخش دید. دقیق شد. یکی دو تا از پرستارها به سمت اتاق سیا ش در رفت و آمد بودند. چقدر این صحنه برایش آشنا بود.به دیوار دست گرفت.با خودش گفت:مادر که گفته بود خوابش خواب خوبیست! پس چرا...کنار دیوار سر خورد روی زمین.چشمش به اتاق بود.فکر کرد الان است که تخت ملحفه پوش را بیرون بیاورند.یکی از پرستارها دیدش. رو کرد به سمت همکارش که پای تلفن بود: -خانم میرزایی! بیا، خانمش اینجاست به طرفش آمدند و کمکش کردند روی صندلی بخش بنشیند.نگاهش خیره مانده بود به دیوار روبرویش.لبهایش لرزید: -اتفاقی ...افتاده؟ پرستار گفت: -آره عزیزم، یه اتفاق خوب!!حال مریضتون بهتر شده.سطح هشیاریش بیشتر شده.البته هنوز پایدار نیست ولی خب امیدوارکننده هست. حالا دکتر میاد باهات حرف میزنه راحله باورش نمیشد، نمیدانست بخندد یا گریه کند.لبهایش خندان بود و چشمهایش گریان! -یعنی به هوش اومده؟ پرستار خندید: -نه عزیزم! هنوز تا بهوش اومدن خیلی مونده. انشالله به هوش هم میاد.دعا کن.دکتر اومد، برو باهاش صحبت کن راحله خودش را به دکتر رساند و وقتی دکتر حرفهای پرستار را تایید کرد انگار بال درآورده باشد.خودش را به اتاق رساند.کنار تخت ایستاده بود. باید به خانواده اش خبر میداد. تلفن را از کیفش درآورد،اما نه،باید حضوری‌میرفت. میخواست از در خارج شود که دید هیکلی مردانه قاب در را پر کرده است.سید صادق بود.تعجب کرد.یادش آمد به سیاوش،اما قبل از اینکه حرفی بزند،سید نگاهش را چرخاند روی سیاوش: -میدونم! برای همین اومدم و رفت طرف چارت(خلاصه پرونده بیمار) آویزان از تخت سیاوش. برش داشت و مشغول برگ زدن شد. راحله از اتاق بیرون زد. قبل از اینکه از بخش بیرون برود، یادش آمد از پرستار تشکر نکرده است. برگشت سمت ایستگاه پرستاری.از همه تشکر کرد.یکی از پرستارها پرسید: - این آقا از آشناهاتون هستن؟ دکتر تدین رو میگم - بله، دوست شوهرمه - واقعا؟ نمیدونستم -شما بهشون گفتین که حال همسرم بهتر شده؟ - نه! ما هنوز به کسی خبر ندادیم. خانم میرزایی میخواستن بهتون زنگ بزنن که دیدیم اینجایین حال سیاوش رو به بهبودی میرفت.برخلاف آن دوماه، این یک هفته سید تمام وقت در کنار سیاوش بود و فقط وقتهایی که راحله یا خانواده‌اش می‌آمدند تنهایش میگذاشت.سیاوش گیج و منگ بود.در سکوت،به نقطه‌ای زل میزد و سعی میکرد تا چیزی ببیند ولی تلاشش بی‌فایده بود.هنوز حافظه‌اش بطور کامل برنگشته بود و بعضی از افراد را به یاد نداشت.روز اولی که چشم باز کرد و حرف زد سید کنارش بود: -اینجا کجاست؟ 🍂ادامه دارد.... ❄️نویسنده: میم مشکات ❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─