دیگر حرفی نزدم راست میگفت به قدر کافی صبر کرده بودیم ...
مردی که ژاکت تنش بود تقریبا به سر کوچه رسیده بود که جواد آرام و آرام از پشت ماشین ها بیرون امد و سعی کرد طوری که تابلو نباشد مرد را تعقیب کند به اجبار پشت سرش حرکت کردم
هر طور بود به سر کوچه رسیدیم سوژه مان سوار ماشین شد...
سریع به سمت ماشین حرکت کردیم و گازش را گرفتیم ....
مرد باهوشی بود از کوچه پس کوچه ها میرفت تا کسی نتواند تعقیبش کند اما جواد زرنگ تر از این حرف ها بود ....
وارد کوچه ای شد به اسم کوچه دقت کردم « ارغوان ۳ » جواد سر کوچه ماشین را پارک کرد و بی معطلی از ماشین پیاده شد
سر از کارش در نمی اوردم و فقط سعی میکردم کارهایش را تقلید کنم هرچه باشد او بیشتر با اینجور ادم ها سر و کار داشته بخاطر شغل پدرش...
مرد وارد ساختمانی مجلل و زیبای چند طبقه شد بنظر نمیومد شخصی که صاحب این خانه باشد دزدی کند ان هم فروش اعضای بدن کودکان !
گوشی ام را در اوردم و از اطراف عکس گرفتم باید مطمئن میشدیم این خونه برای سارق است و بعد با چند نفر مسلح میریختیم و دستگیرش میکردیم ....
🌱ادامه دارد....
نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱
💕 #رمان_اختصاصی کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️
🌱
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5