🇮🇷💕به نام خدای جواد💕🇮🇷 🌱رمان فانتزی و آموزنده 🌱جلد دوم نمره‌ی قبولی 🌱قسمت ۴۵ از بعد نماز صبح دیگر نخوابیدم مشغول عبادت و کتاب خواندن بودم و لحظه شماری میکردم برای بعد از ظهر..... مانتو و روسری ساده ی ابر و بادی ام را پوشیدم چادرم را مرتب سر کردم گوشی ام را برداشتم و بعد خداحافظی از مامان دویدم تو حیاط در را باز کردم و وارد کوچه شدم ماشینشان را دیدم هردو پیاده شدند معصومه را در آغوش کشیدم و گرم سلام و احوال پرسی کردم به اقا جواد رسیدم اینبار سر به زیر نبود سلام دادم و مثل خودم جواب داد سوار ماشین شدیم اما هرچه اصرار کردم معصومه جلو بشیند قبول نکرد ناچار روی صندلی شاگرد نشستم... بی هیچ حرفی ماشین را روشن و حرکت کرد ..... اقا جواد همانطور که رانندگی میکرد لحظه ای چشمش را از جاده گرفت و به من داد ، چشم در چشم شدیم که معصومه با خنده گفت: - داداش الان تصادف میکنیما اقا جواد سریع نگاهش را به جاده داد و پرسید: - خب از چی شروع کنیم ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم : + قران چشمی گفت تا رسیدن به بازارچه حرفی نزدیم جلوی مغازه ای ماشین را پارک کرد هر ۳ پیاده شدیم به اسم روی ویترین دقت کردم - لوازم فرهنگی سید - وارد مغازه شدیم قران ها توی قفسه های طرح چوب خودنمایی می‌کردند... با چشمانم میام قران ها میگشتم تا اینکه قرانی با جلد صورتی کمرنگ نظرم را جلب کرد با دست به اقا جواد نشانش دادم ... از فروشنده خواست تا قران را بیاورد اندازه کلمات ، نوع نوشتار و معنی اش همه و همه باب سلیقه جفتمان بود همان را خریدیم قران را بوسیدم و در کیفم گذاشتم و از مغازه خارج شدیم.... هنوز یخمان باز نشده بود و جمع حرف می‌زدیم الان قشنگ فاطمه و اقا محمد گفتنش را درک میکردم... 🌱ادامه دارد.... نویسنده : ســیــده³¹³ ✨🌱 💕 کانال رمان امنیتی مذهبی⛔️کپی ممنوع⛔️ 🌱 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5