🌼🇮🇷تقــدیــــم بــه شهــــــدای مدافـــع سلامـــــــت سرزمیــنم🇮🇷🌼
🍃رمان فانتزی، پزشکی و جذاب
🍃
#فرشتگان_روزهای_کرونا
💓قسمت ۳ و ۴
🌼فاطمه
درحال عوض کردن لباسهام بودم و به این فکر میکردم چطور موضوع رو با محمد درمیون بذارم؟ بخاطر شدت بیماری کرونا، از فردا باید خودمونو تو بیمارستان قرنطینه میکردیم و حتما ازاین به بعد کارمون بیشتر میشد.
کیفمو رو دوشم گذاشتم و از بیمارستان رفتم بیرون، حدود سه دقیقه گذشت که ماشین محمد کنار خیابون توقف کرد و من باقدم های بلند سمت ماشینش رفتم و سوارشدم
محمد: -سلام خسته نباشی
-سلام عزیزم سلامت باشی
از فرط خستگی لبخند ملیحی به روش زدم
محمد: -خیلی خسته بنظر میای ها
-آره خیلی خستمه، اگه بدونی امروز چقدر سرمون شلوغ بود محمد، کلی بیمار کرونایی اوردن بیمارستان، چندنفر هم فوتی داشتیم، هعییی
چهرهی غمگینی به خودش گرفت وگفت:
-خدا به خونوادشون صبر بده
-آره واقعا
ماشینو روشن کرد و سمت خونه راه افتادیم.
.
خودمو آماده کردم تا موضوع رو با محمد درمیون بذارم. سینی چایی رو برداشتم و سمت پذیرایی رفتم و کنارش نشستم و سینی رو گذاشتم رو میز روبهرویی
محمد: -چرا زحمت کشیدی؟
لبخندی به چهرش زدم وگفتم:
-چه زحمتی
محمد فنجان چایی رو برداشت و یه قلوپ خورد، کمی با انگشتام ور رفتم و همینکه خواستم حرف بزنم، گفت:
-چیزی میخوای بگی فاطمه؟
-از کجا فهمیدی؟
محمد: -وقتی با انگشتای بیچارت ور میری معلومه میخوای چیزی بگی
تک خندهای زدم
-آره، راستش بخاطر وضعیت بیمارای کرونایی، باید از فردا خودمونو... تو بیمارستان قرنطینه کنیم، معلوم هم نیس تا چند وقته.
از چهرش معلوم بود ناراحته، اما لبخندی زد وگفت:
-فاطمه جان تا میتونی به بیمارات برس، هیچوقتم ناامید نشو، ما هم پشتت هستیم
لبخندی به روش زدم
-ممنون که هستی، محمد بخدا اگه مجبور نبودم...
پرید وسط حرفم وگفت:
-تو مجبور نیستی فاطمه جان، توفقط داری به وظیفت عمل میکنی، مگه تو هدفت خوب شدن بیمارات نیست؟
سرمو انداختم پایین
-آره، راست میگی
محمد: -خب خانم پرستار، ساعت از دوازده شب هم گذشته، بلند شید بریم بخوابیم که ازفردا خیلی سرت شلوغ میشه
-وایسا چاییمو نخوردم عه
محمد: -یک، دو...
-مگه پایگاه سربازیه؟
محمد: -سهههه
حرصی دادزدم:
- محمددد
دوتایی زدیم زیرخنده و بعدازخوردن چاییم و شستن لیوان ها رفتم خوابیدم.
لباس و عینک مخصوص و ماسکم رو زدم و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، از امروز کارهامون دوبرابر میشد، وظیفهی ما نجات بیمارامون بود، حتی اگه به قیمت جونمون هم تموم میشد...!
.
بعداز تزریق دارو به سرم بیمار، از اتاق خارج شدم.
داشتم تو راهرو قدم میزدم که شیوا رو دیدم، چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم: خسته نباشی، میموندی تو خونه خودتو به زحمت نمینداختی
-علیک سلام، حالا یه روز دیرکردم ها ول کن نیستی
-سلام، میدونی که کلی سرمون شلوغه، ازاین به بعدهم قراره بیشتر سرمون شلوغ بشه
-چطور؟
-دوتا بیمار کرونایی اوردن اینجا
-چییی؟
-یکیشون حالش اصلا خوب نیس، دومی هم تازه اوردنش، چهل درصد ریه هاش درگیره، خداکنه این یکی خوب شه
-آخییی
-حالا برو لباستو عوض کن کلی کار داریم
بعد از رفتن شیوا خواستم سمت اتاق آیسیو برم که همون لحظه چند تا پرستار همراه دکتر محسنی به اتاق آیسیو رفتن، منم باعجله پشت سرشون رفتم تا بفهمم قضیه از چه قراره.
از پشت شیشه دیدم دکتر با دستگاه شوک سعی میکرد بیمار کرونایی رو برگردونه، اما متاسفانه بیمار فوت کرده بود، بغض کردم، به این فکر میکردم اگه خونوادش بفهمن چه حالی میشن
سریع سمت سرویس بهداشتی رفتم و آبی به صورتم زدم ، کمی آروم شدم و از سرویس بهداشتی رفتم بیرون.
.
یک ساعت تمام سرپا بودم، اینقدر خسته شده بودم که دیگه حتی نای ایستادن هم نداشتم از پس ازاین اتاق به اون اتاق رفتم.
سمت اتاق پرستاران رفتم تا کمی استراحت کنم.
وارد اتاق که شدم دیدم پرستارا تلویزیون رو روشن کردن و دارن اخبار میبینن، هی به هم دیگه ناامیدی میدادن، کنترل رو برداشتم و تلویزیون رو خاموشش کردم
فرشته: -عه فاطمه، چیکار میکنی؟
-خجالت نمیکشید اینجا نشستید؟ بلند شید کلی کار داریم
شیوا: فاطمه بخدا خسته شدم، تازه اومدم، بعدشم اومدم اخبار رو ببینم