✨﷽✨ 🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه 🌺 (جلد دوم رمان مهتاب) ✍قسمت ۸۹ و ۹۰ _وقتی شما آدرس جدید به من میدید معنیش اینه که میدونید من کار رو خوب و درست انجام میدم. این حرفاتون هم پای نگرانی میذارم. اما باید بگم خیالتون راحت اصلا نگران نباشید. رو به سردار گفت: _خطر همه جا هست سردار. من دارم وظیفمو انجام میدم. وقتی تصمیم دارم بمونم پس تمام خطراتشو هم با جان و دل میپذیرم سردار با لبخند به صندلی تکیه زد. حاج‌عمو مطمئن و نگران خیره به صادق نگاه میکرد. صادق همچنان با حرف‌ها و استدلال‌هایش سعی میکرد جمع را متقاعد کند... آقای اشتری:_ارزش و جایگاه پدرت برای ما خیلی بالاست. اما من این فرصت رو بخاطر خودت میدم. چون توانایی‌هات رو تو تمام ماموریت‌ها و مخصوصا تو بستن پرونده قبلی‌ت دیدم. فهمیدم چقدر فعال و جسورانه کار میکنی. من امروز حجت رو باهات تموم کردم. این اولین و اخرین فرصته سمیعی متوجهی که چی میگم؟! صادق لبخندی زد و با اطمینان‌تر از قبل گفت: _عرض کردم خدمتتون فقط مهم پروژه پروفسور شهیدی هست و خود پروفسور والسلام! بااجازه‌تون از در بیرون میرفت که رو به حاج‌عمو کرد: _دایی چند لحظه بیاید با حاج عمو وارد حیاط ستاد شدند.... صادق:_فقط و فقط شما حواستون به مادرم و خانمم باشه. بقیه کارا بسپارید به من. همه امیدم اول بخدا بعدم شما هستید دایی حاج‌عمو:_توکلت به خدا باشه. الان یه زنگ به مادرت بزن. خیلی دلواپست هست. صادق:_حتما چشم.. دست داد. خداحافظی کرد. اما برای حرفی دل دل میزد: _راستی دایی.... حاج‌عمو خندید: _نگران مهتاب نباش پسرجون. هرچی خدا بخواد. حواست به خودت باشه با صدای آهنگ گوشی‌اش، آن را از جیب کتش بیرون آورد. تماس را وصل کرد: _بله خودم هستم.... عه.... خب الحمدالله... بله.... حتما.... تا شب میام صادق دل‌نگران بانویش بود. پرسشی سر تکان داد: "کیه دایی؟" حاج‌عمو به صادق نگاه میکرد و با لبخند پاسخ مخاطب را میداد: _بله... حتما.... خدانگهدار صادق این‌طرف بال بال میزد. می‌خواست بداند که مخاطب دایی‌اش کیست و حاج‌عمو به دل‌نگرانی‌اش لبخند میزد... تلفن حاج‌عمو که تمام شد رو به صادق گفت: _من باید برم بیمارستان تو هم یه سر برو خونه صادق بریده بریده گفت: +دایی، مهتاب... خوبه؟ _برو خونه. لباس خوب بپوش. دنبال احترام جان هم برو. همه بیاین بیمارستان حاج عمو به سمت در خروجی ستاد رفت. اما صادق میخکوب سر جایش ایستاده بود. شکه شد. به گوشش اعتماد نکرد. با چند قدم بلند سریع خود را به حاج‌عمو رساند. با دو دلی گفت: _دایی چی گفتی؟؟ جان صادق دوباره بگو... حاج‌عمو نگاهی به صادق کرد خندید. با هم از عرض خیابان گذشتند. به سمت ماشین حاج‌عمو رفتند. صادق با لبخند پشت فرمان ماشین نشست: _من شما رو میرسونم خونمون. دیگه زحمت اینایی که گفتین دست شما. +میدونی چقدر وقته مادرت چشم انتظارته؟ میدونی چند بار احترام احوالت رو از من پرسیده؟ صادق فرمان را چرخاند و اولین بریدگی دور زد: _قول دادم دایی.. به شما به آقای اشتری به سردار! الان زیر دِینم. مادرمو خانمم با شما دایی.. این چند مدت رو فقط دعام کنید.. شما که شرایط کاریم رو بهتر از هرکسی میدونید. بگید من خوبم. فعلا تا این پرونده بسته نشه نمیتونم و نباید کاری انجام بدم! فقط خدا میدونه الان دلم چی میخواد ولی باید پی حرف عقل برم جلو.. به محله‌شان نزدیک شد. وارد خیابان شد... _فقط موفقیت تو این عملیات الان مهمه.. نه خانواده، نه جسم و روحم و نه هیچ چیز دیگه مهم نیست برام دایی! حاج‌عمو لبخند زد و گوش میداد. صادق دم در خانه ماشین را پارک کرد. پیاده شد. مصمّم‌ یاعلی گفت و رفت... تا چند دقیقه‌ حاج‌عمو در ماشین نشسته بود و به رفتن صادق نگاه میکرد. حالا شک نداشت که صادق موفق میشود. همه تلاشش را کرده بود باید هم موفق میشد... 🔸یکشنبه....خانه امن اقای اشتری:_منتظر خبرای خوبم سمیعی صادق:_چشم اطاعت امر +مراقب خودت و بقیه باش. زنده و سالم. لازمتون دارم صادق خندید: _ان‌شاالله قربان. فعلا یاعلی +علی یارت تلفن را که قطع کرد، رو به جلالی گفت: _خب چیزایی که خواستم چیشد؟ جلالی:_لباس‌هایی که گفتین رو جور کردم. همه چی آماده‌س رازقی وسط حرف همکارش پرید و به صادق گفت: _ولی قربان من هنوزم میگم کارتون درست نیست! این خودکشیه!! رفتن به اون خونه اصلا صلاح نیست. جلالی چشم‌غره‌ای به رازقی کرد. صادق لبخند زنان، بدون پاسخی به او، سر به زیر از اتاق بیرون رفت. لباس محلی افغانی که جلالی آورده بود را پوشید. چهره‌ و ظاهرش را کمی آشفته کرد. وسایلش را بقچه‌پیچ کرد و به سمت خرابه پشت خونه باغ به راه افتاد. از وقتی..... 🌺ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام ⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» در هر شرایطی و میباشد https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌺🌸🍃🌸🌺