🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🌱🇮🇷🌱🇮🇷🌱🇮🇷رمان بلند، فانتزی، انقلابی و عاشقانه
🌱
#خاطرات_یک_مجاهد
✍قسمت ۳ و ۴
بدون هیچ عکسالعملی ظرفها را میشستم و فقط به حرفهای مادر گوش میدادم.
مادر ظرف میوه را به دست محمد داد تا تعارف کند، من هم چون راحتتر باشم توی آشپزخانه پرتقالم را پوست میگرفتم و نوش جان کردم.
وقت رفتن که شد آقامحسن دست کرد داخل جیب اش و دو اسکناس ۵۰ ریالی به من و محمد داد.
اول نمیخواستم قبول کنم. مگه من بچم که عیدی میدهد؟ بعد با اشاره چشمان مادر اسکناس را میگیرم و تشکر میکنم.
موقع رفتن گونههای فاطمه را میبوسم و برایش دست تکان میدهم.
مادر تا دم در برای بدرقه آنها میرود. تا به اتاقم میرسم لباس هایم را از تنم میکَنم و خیلی با احتیاط داخل کمد چوبی میگذارم.
فانوس را روشن میکنم تا درس بخوانم. نور لامپ زرد انقدری نیست که بتوانم درس بخوانم برای همین اکثر اوقات چشمانم میسوزد.
مادر وارد اتاق میشود و با آه و ناله روی تشک مینشیند. پاهایش را دراز میکند و ماساژشان میدهد.
آخ و اوخ مادر مانع تمرکزم میشود
اما باز هم چیزی نمیگویم. مادر سر حرف را باز میکند و میگوید:
_ریحانه؟؟
سرم را به طرفش میچرخانم و میگویم:
_بله؟
لبخندی گوشه لبش مینشیند و ادامه میدهد:
_دیروز با مادر احمد داشتم سبزی پاک میکردم.
+خب؟
کمی آب دهانش را قورت میدهد و میگوید:
_احمدو که میشناسی؟ پسر مذهبیو سر به زیریه. تازه دستی توی حساب و کتابم داره.
سری تکان میدهم و میگویم:
_بله میشناسمش. البته من نمیخواستم این حرفا رو بگم اما شما مجبورم کردین. احمد پسر خوبیه اما خیلی مامانیو متکی به خانواده شه! اصلا مستقل نیست! تازه تو پارچه فروشی باباش کار میکنه.
مادر ابرو درهم میکشد و میگوید:
_این نشد دلیل؟ بیشتر پسرا تو مغازه باباشون کار میکنن و شغل اونا رو ادامه میدن.
+دلیل برای چی؟؟ شما گفتی میشناسی منم گفتم اینطوریه.
این بار مادر گوشهی روسریاش را به بازی میگیرد و میگوید:
_مادر احمد تو رو ازم خاستگاری کرده.
پس بگو! آن همه مقدمه چینی هنگام ظرف شستن همه اش بخاطر احمدآقای بزاز بوده!
_شما که میدونین جوابم چیه! من میخوام درس بخونم... دانشگاه برم و بعد یه فکری میکنم. الان به همه چی فکر میکنم الا ازدواج!
مادر چادرش را کنارش میگذارد و ادامه میدهد:
_درس و دانشگاه که برات شوهر و بچه نمیشه! دختر باید خونهداری کنه...
در همین حین آقاجان یا الله گویان وارد اتاق میشود.
من و مادر خودمان را جمع میکنیم و آقاجان با لبخند همیشگی اش رو به مادر میگوید:
_حاج خانم کی گفته زن باید خونه داری کنه فقط؟ والا روزگار الان جوری شده هم
زن و هم مرد باید توی صحنه باشن. خودتونو دست کم نگیرین.
بعد یواش در گوش من و مادر زمزمه میکند:
_روی حرفای #آیت_الله_خمینی با همه ی ماست. چه مرد و چه زن... تکلیف شرعی و دینی و ملی ماست. ریحانه سادات خودش عاقله! میگه میخوام درس بخونم خب حتما صلاحشه. شاید این بچمون با درس خوندن بتونه به مردم و حرفهای آیت الله خمینی جامه عمل بپوشونه!
مادر اخم میکند و میگوید:
_آ سد مجتبی تو رو خدا حرفای بودار نزن! از وقتی که کمیل آزاد شده توبه کردم همچین چیزایی نشنوم و نزارم کمیل بشنوه.
_آقا کمیل هم مرد بالغیه چرا منو شما براش تصمیم بگیریم؟ زندان الان شده خونه مردسازی! هر کی رفته مرد تر برگشته البته بعضیا!
_مگه کبودیا و زخمای روی تنشو ندیدی؟ از اون وقت تشنج میکنه... جوونِ با اون قد رشید و سنو سال کم چطور اذیتش کردن که خانم جون میگه وقتایی که میره دره گز همش کابوس میبینه و خواباش شدن زهره مار! بازم بگم یا بسه؟
من که چیزهای تازه میشنیدم و برایم جذاب بود، دو گوش داشتم و چندتایی را هم قرض گرفتم.بغض مادر در چشمانش سرازیر شد و با اشک بر روی گونه هایش ریخت.
نمیدانستم چه بگویم یا اصلا چه کاری کنم.«دایی کمیل» مگر چه کرده بود؟ اصلا چه کسی همچین کاری با او کرده بود؟
بالاخره وقتی اشک های مادر تمام میشود، با ایما و اشاره پدر را بیرون میفرستد و خودش هم میرود.
سرم را با درس گرم میکردم اما پرنده خیالم در جایی دیگری به پرواز درآمده بود.
هر چند در مدرسه با بیشتر معلم ها و برخی کتابها مشکل دارم اما به ناچار سکوت میکنم.
چند باری مرا از مدرسه اخراج کردند به دلیل داشتن چادر و حجاب اما من رویم بیشتر از این هاست و باز به مدرسه برمیگشتم.
مدیر هر روز با من دعوا میکرد تا این که یک سال به مدرسه نرفتم یعنی نگذاشتن بروم. من در دبستان کلاس سومم را جهشی خواندم و یک سال جلو افتادم اما یک سالی که در دبیرستان مانعم شدند خیلی روحیه ام را دگرگون کرد.