💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری 💫 🇮🇷قسمت ۴۱ و ۴۲ بالاخره بعد از روزی پر از ماجرا، سحر روی تختی که برای خودش انتخاب کرده بود، تختی که نزدیک پنجره اتاق قرار داشت و با رو تختی آبی کم رنگ پوشیده شده بود، دراز کشید. الی که از زمان ورود به اتاق اجازه حرف زدن به سحر را نداده بود. با دراز کشیدن سحر، انگار طلسم هم شکسته شده بود، حالا که چمدان وسایلشان را آورده بودند، دفتری را از داخل وسائلش برداشت و به طرف تخت سحر رفت. سحر خودش را گوشهٔ دیوار کشید تا جایی برای الی باز شود. الی دفتر را باز و همانطور که با خودکار به صفحات دفتر اشاره میکرد گفت: ☘_من به نوشتن خاطرات هر روز عادت دارم و از دیروز توی کشتی نتونستم بنویسم. و روی کاغذ نوشت: ✍🏻" اینجا هیچ حرف خاصی نزن دوربین کار گذاشته‌اند. هر چی خواستی داخل دفتر بنویس سحر نگاهی به دفتر و نگاهی با ترس به دور و برش کرد.. الی خیلی عادی ادامه نوشتنش را از سر گرفت: ☘_عادی باش دختر چرا اینقدر تابلو بازی درمیاری؟ سحر لبخند ساختگی زد و رو به الی گفت: _منم میتونم یه یادگاری برات بنویسم. الی دفتر را به سمتش داد و گفت: ☘_خیلی هم خوشحال میشم... سحر دفتر و خودکار را قاپید و نوشت: _تو واقعا کی هستی؟ این کارا برای چیست؟ ما با چه کسی طرفیم؟ تو منو داری میترسونی....اون گردنبد چی بود؟ الی لبخندی زد و گفت: ☘_به به، دست به قلمت هم خوبه... در همین حین درب اتاق را زدند..الی اوفی کرد و همانطور که دفتر را میگرفت و آن را می‌بست از جا بلند شد و گفت: ☘_دقیقا سر لحظهٔ حساس میزنن تو حالت.. بار دیگه در زده شد، الی در را باز کرد، یکی از خدمتکاران خانم بودکه با فارسی شکسته‌ای، سعی میکرد بفهماند که غذا حاضر است. الی لبخندی زد و گفت: ☘_ما یه ربع دیگه میایم و سریع در را بست بعد دوباره به طرف سحر رفت کنارش نشست در دفتر را باز کرد و نوشت: ☘_فعلا من هم نمیدونم چی به چیه... منم مثل تو...اما از لحظهٔ حرکت احساس کردم، کار خطرناکی کردم، داستان زندگیم را میدونی، من مجبور بودم مجبورررر.. اما تو از سر خوش و هوس راهی این سفر شدی و با برخوردهایی شد، مطمئنم تو را برای یه کار مهم لازم دارن و وجود تو براشون بیش از دیگران مهم هست، برای همین بهت میگم خیلی مراقب خودت باش...هر اتفاقی برات افتاد به من بگو... به من اعتماد کن عزیزم.... سحر که کلمات را تند تند میخوند، بدون اینکه حرکت مشکوکی کند، رو به الی گفت: _الی بریم غذا بخوریم، خاطره نویسی را بزار بعدش، از اون زنجیر خاطره انگیزت هم داستان داری.. الی خنده بلندی کرد و گفت: ☘_همون که مال مادرم بود و خیلی برام عزیز بود؟! اونو که بهت گفتم دیگه... و با این حرف، سحر متوجه شد که اون پلاک و زنجیر چرا برای الی ارزشمند بود و نمیخواست از خودش جداش کنه و الانم دست خود الی بود. المیرا در دفتر را بست اما قبل از بستن سحر حس کرد تمام نوشته ها پاک شده...نفسش را آهسته بیرون داد و با خودش گفت: ☘_من خیلی خیالاتی میشم...خییلی هر دو نفر از جا بلند شدند تا برای خوردن شام به طبقه پایین بروند.. 💫ادامه دارد.... 🇮🇷نویسنده: طاهره‌سادات حسینی 💫https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5