✨🌷✨🌷🇮🇷🕊🇱🇧🌷✨✨🌷رمان امنیتی و فوق‌العاده جذاب ✨ 🕊قسمت ۲۷ و ۲۸ شبیه برق گرفته‌ها از روی صندلی‌ام می‌پرم و درحالیکه هیجان زده به صفحه مانیتور خیره شده‌ام، با دستان لرزانم بیسیم روی میز را برمی‌دارم تا کریم را از این موضوع مطلع کنم: -زودتر کارت رو تموم کن، بچه‌ها بهم خبر دادن هیثم به جلسه‌ی امروز نرفته! کریم شاکی می‌شود: -نمی‌شه آقا، من که هنوز گوشی رو پیدا نکردم... بعدش هم قرار شد چندتا شنود توی اتاق کار بگذاریم که... صدایم را بلندتر می‌کند: -به جای جواب دادن زودتر کارت رو انجام بده و بیا بیرون، کمتر از سه دقیقه! حرکات کریم سرعت بیشتری پیدا میکند و دوربین متصل به لباسش تلاش او برای کار گذاشتن دستگاه شنود کوچکی را در بالای لوستر اتاق محمد هیثم به ما نشان می‌دهد. بلافاصله به سمت بالکن می‌رود و شنود دوم را زیر پایه‌ی ثابت گلدان می‌چسباند و سپس به حوالی درب خروجی نزدیک می‌شود و دستگاه سوم را زیر قاب عکسی که درست بالای درب ورودی نصب شده است کار می‌گذارد. بلافاصله صدای لرزانش در حالی که نفس نفس می‌زند از حفره های بیسیم روی میز پخش می‌شود: -آقا هر سه دستگاه وصل شد، فقط مونده گوشی! لب‌هایم را با حرص به یکدیگر فشار می‌دهم و می‌گویم: -یه چرخ دیگه با دقت بیشتر بزن و اگه چیزی گیرت نیومد زودتر بیا پایین که... هنوز جمله‌ام به طور کامل تمام نشده که ولید با عجله صدایم می‌کند: -ابوعلی، اینجا رو نگاه کن! سرم را به سمت مانیتور ولید برمی‌گردم تا تصاویر بیرون ساختمان را نگاه کنم. محمد هیثم با عصبانیت به سمت ماشینی می‌رود که چند دقیقه‌ی قبل بچه‌های ما با یک درگیری ساده تمرکزش را از روی درب برداشته بودند. از حرکات دست و چرخاندن انگشتش مشخص است که دارد تهدیدشان می‌کند. همانطور که به حرکات محمد هیثم خیره شده‌ام، شاسی بیسیم را فشار می‌دهم: -همین الان بزن بیرون کریم، بجنب! کریم درحالیکه دستگاهش را به وسیله‌های مختلف درون خانه نزدیک می‌کند، به سمت درب برمی‌گردد که ناگهان چراغ سبز روی دستگاه قرمز می‌شود. چشم‌هایم از هیجان گشاد می‌شود و صورتم را به صفحه‌ی مانیتور نزدیک می‌کنم. ولید بیسیم را بین دستانم می‌قاپد: -کریم بیا بیرون، معطل نکن... داره میاد سمت خونه! کریم بی‌توجه به پیام ولید به سمت کمد لباس‌ها می‌رود و درب آن را باز می‌کند. چراغ قرمز دستگاه شروع به چشمک زدن می‌کند و این یعنی داریم به یک دستگاه نویز دار نزدیک می‌شویم. آب دهانم را قورت می‌دهم و به محمد هیثم نگاه می‌کنم که چند ثانیه در قاب درب ورودی ساختمان مکث می‌کند و سپس وارد می‌شود. ولید هر آن چه در حال رخ دادن است را با صدای بلند گزارش می‌کند: -اومد داخل کریم، بزن بیرون تا همه چی رو خراب نکردی... بجنب پسر! کریم چیزی نمی‌گوید، تصویر روی دوربین مخفی‌اش تنها داده‌ای است که در این لحظات از کریم به ما می‌رسد و آن تصویر چیزی جز حرکت سریع دست‌هایش نیست در حالی که با سرعت و دقت بالا مشغول ورق زدن لباس‌های درون کمد است. مامور سایه که بعد از درگیری با آن دو نفر در فضای ساختمان چرخ می‌زد، از سوار شدن محمد هیثم به داخل آسانسور می‌گوید و این یعنی کمتر از یک دقیقه‌ی دیگر او به درون واحدش خواهد رسید. بیسیم را از ولید می‌گیرم: -کریم تو رو حضرت زهرا همین الان بیا بیرون... بیا تا جون سید حسن... به خطر... کریم تلفن همراه محمد هیثم را جلوی دوربین لباسش می‌گیرد و سپس همانطور که درب کمد لباس‌ها را می‌بندد به سمت درب خروجی خانه می‌دود؛ اما از خانه خارج نمی‌شود. لعنتی، با مشت به روی میز می‌کوبم. دیگر مطمئنم که نمی‌تواند از اتاق بیرون بیاید. دوربین روی لباسش نشان می‌دهد که یکی از لباس‌های محمد هیثم از داخل کمد به بیرون افتاده است. بیسیم را برمی‌دارم و فریاد می‌زنم: -ولش کن کریم، الان وقت این کار نیست... واسه خاطر حفظ جون سیدحسن بیخیال شو کریم... ولش کن! من و ولید ایستاده مشغول نگاه کردن به تصویر دوربین کریم هستیم. فورا مامور سایه را صدا می‌زنم تا در صورت درگیری کریم را یاری کند: -خودت رو برسون طبقه‌ی سوم، احتمال درگیری داریم. کریم با سرعت به سمت لباس می‌رود و درحالیکه مرتب آن را سر جایش قرار می‌دهد، بدون معطلی به طرف درب می‌رود و در چشم بهم زدنی از خانه بیرون می‌زند و درست قبل از باز شدن درب آسانسور خودش را به پشت درب اضطراری می‌رساند. از شدت هیجان چشم‌هایم را می‌بندم و درحالیکه سعی می‌کنم لبه‌ی میز را محکم بگیرم، تعادلم را حفظ می‌کنم. قلبم به قدری تند می‌زند که احساس می‌کنم همین حالا سینه‌ام را می‌شکافد و از بین آن خارج می‌شود. تنم یخ کرده و عرقی سرد از گوشه‌ی پیشانی‌ام شره می‌کند و تا زیر چانه‌ام امتداد پیدا می‌کند. لب‌های خشکم را باز و بسته می‌کنم و فقط یک ذکر است که در چنین مواقعی می‌توانم آن را روی زبان جاری کنم: