🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن 🕊 🕊قسمت ۲۱ و ۲۲ 🌷شهیده صدیقه رودباری ۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ است و صدیقه  و دوستانش خسته از مداوای مجروحین و درحالیکه پا به پای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته واستراحت میکردند. رفقا گرم گفتگو بودند و از هر دری سخن می گفتند، صدیقه، نگاهی مهربان به آنان کرد و گفت : _خواهرای عزیزم، شرمنده مهربونیتونم باید یه خستگی در کنم و بروم سراغ آموزش، اگر دوست دارید شما هم با من بیاین، قدمتون رو‌چشمم،ان‌شاالله که خدا خیرتون بدهد.... در این حین، خانم سمت راستش که صمیمیترین دوست صدیقه محسوب میشد، با لحنی آهسته، گفت : _دعا کن خدا از همان خیرهایی که به تو داد به ما هم بدهد و با زدن این حرف خنده ریزی کرد. صدیقه که میدانست منظور دوستش چیست، لبخندی زد و گفت : _الهی آمین ... و صحنه چند روز گذشته در ذهنش زنده شد: آقای خادمی، جوانی انقلابی و سربه زیر، رئیس اطلاعات سپاه بانه، او را برای امر مقدس ازدواج، خواستگاری کرد و جالب این بود که وقتی دوستان آقای محمود خادمی متوجه این موضوع شدند، ذوق زده حرفهای قبل محمود را روایت میکردند. گویا قبل از آمدن صدیقه به بانه، هر بار که اطرافیان به محمود اعتراض می‌کنند که چرا ازدواج نمیکنی؟! او میگوید: "هنوز همسری را که میخواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام، من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیب ها، حتی در جنگ با دشمن هم‌رزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..." و حالا با وجود صدیقه، محمود خادمی عشق ازدواج به سرش زده، چون صدیقه رودباری که بیش از نوزده سال از عمرش نمیگذرد؛ همان دختری ست که آرزویش را داشت. دختری انقلابی که در هیاهوی انقلاب پابه پای مردان دورانش قدم برمیدارد، هر کاری که دستش برسد برای ملت انجام میدهد چه آن‌زمان که محصل است و در مدرسه انجمن اسلامی راه می اندازد و چه آن زمان که اوقات فراغتش را در کهریزک است و گاهی هم در محضر معلولین ذهنی نارمک و به آنان خدمت میکند. حالا هم که برای فعالیتهای جهادی از طرف جهاد سازندگی به بانه آمده و بین بچه های سپاه میدرخشد، خود را به همه کاری میزند از آموزش قرآن و آموزش نظامی به زنان اطرافش گرفته و تا رسیدگی به مجروحین، همه کار میکند. صدیقه آنقدر فعال است که بارها توسط گروهک منافقین تهدید به مرگ شده است؛ اما اعتقادات او قویتر از این تهدیدهای منافقانه است. صدیقه بار دیگر چهره محمود در خاطرش می آید و رنگ رخسارش برافروخته میشود، رفیقش نگاهی به چهره صدیقه میکند و با خنده میگوید: _حقا که عاشق شده ای و با این حرف، صدیقه از عالم افکارش بیرون می آید و همانطور که ذکر یاعلی برزبان جاری می کند، نیم خیز میشود و رو به دو رفیق همیشگی‌اش، میگوید: _دوستای گلم من باید بروم کلاس آموزش نظامی و با لبخند ادامه میدهد : _دیگه سعادت اینکه در خدمتتون باشم را ندارم در همین هنگام دختری وارد جمع سه نفره شان شد. صدیقه او را میشناخت. گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر نزدیک شد و به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند. محمود خادمی خودش، پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچگاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..." دختر آزادهٔ دیگری به ضرب کینهٔ منافقین کور دل ، جام شهادت مینوشد و آسمانی میشود. محمود خادمی که بعد از سالها، همسر مورد نظرش را یافته بود، پس از شهادت این دخترک پاک، عنوان میکند که او هم به زودی میرود و درست دو ماه بعد، محمود خادمی پر میکشد به سوی معبود و به شهادت میرسد و‌ گویا جشن عروسی این دو جوان معصوم و مظلوم، باید در آسمان و در میان خیل ملائک برگزار شود... 🌷شهیده ناهید فاتحی کرجو: محمد فاتحی همانطور که دستهایش را پشت سرش قفل کرده بود، مدام طول و عرض اتاق را می‌پیمود و حرفهای این مرد روستایی در ذهنش اکو میشد : _ضد انقلاب ها(گروه کومله)، مدتی ست دختری را با دست های بسته و سری تراشیده در بین روستاهای کردستان می چرخانند و به همه میگویند این زن «جاسوس خمینی» است. آن مرد میگوید : _بارها و بارها دیدم که این دختر را شکنجه های سخت میدادند و به او می گفتند به خمینی توهین کن، تا آزادت کنیم، اما آن دختر لب باز نمیکرد. محمد فاتحی با خود گفت : _بی شک این دختر، ناهید من است