🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿
#عشق_پاک
🌟قسمت ۱۷ و ۱۸
سینی رو گذاشتم توی آشپزخونه و رفتم توی اتاقم. بدون توجه به فاطمه که بعد از چند وقت نشسته بود سر کتاباش رفتم و دراز کشیدم روی تخت. من حتی نمیدونم تصمیمی که دارم میگیرم درسته یا نه. از کجا معلوم که اون بهتر از اقامحسن باشه؟! نکنه بعدا پشیمون بشم؟!!؟ کلی سوال و نکنه اینطوری بشه نکنه اونطوری بشه ذهنمو مشغول کرده بود....
و واقعا نمیدونستم کدوم کار درسته برای همین متوسل شدم به خانم فاطمه زهرا (سلام الله علیها) و ازشون کمک خواستم تا خودشون کمکم کنن بتونم بهترین تصمیم رو بگیرم... انگار از وقتی که این حرفو زدم دلم اروم گرفت چون میدونم قطعا بهترین راهو نشونم میدن و دستمو میگیرن... صدای مامان اومد که از پایین گفت:
_فاطمه، حسنا، علی یکی بیاد این گوشی رو بده به من تلفن خودشو کشت
اومدم برم که تلفنو بدم فاطمه سریعتر از من رفت و گفت:
_ من میرم تلفنو میدم تو نیا
تعجب کردم و شونه هامو دادم بالا که یعنی برو!
فاطمه تلفنو داد مامان و کنار مامان نشست مامان تلفنو جواب داد و گفت:
_سلام خوبید..بچه ها خوبن..چه خبرا؟.. الحمدلله بله خوبن.. سلام میرسونن.. شما خوبید؟.. بله خداروشکر.. حسنا خانمم خوبه.. شرمنده میگن جوابشون منفیه.. بله بله میدونم انشاالله که خوشبخت بشن.. بازم شرمنده خدانگه دارتون..
مامان گوشیو قطع کرد و نگاهی به فاطمه انداخت و گفت:
_چرا اینجوری زل زدی به من؟
+هیچی مگه باید دلیل داشته باشه؟! برم براتون چایی بیارم؟
مامان ابروهاشو داد بالا و گفت:
_بیار ببینم چیکار میکنی
فاطمه بلند شد و رفت دوتا چایی ریخت و نشست کنار مامان منکه الان ۱۸ ساله فاطمه رو میشناسم قطعا کارش بی دلیل نیست حتما چیزی میخواد... همونطور که حدس زدم حدسم درست بود بعد از خوردن چایی نگاهی به مامان کرد و با لحن خیلی لوسی گفت:
_مامان! امروز تولد دوستمه دعوتم کرده برم خونشون میشه برم؟ خواهش میکنم!
مامان نگاهی بهش کرد و گفت:
_نخیر! کی تاحالا ما این اجازه رو دادیم به شماها که برید تولد اونم خونه دوستتون!
+مامان همین یه دفعه خونشون نزدیکه اجازه بده برم زود میام قول میدم...
مامان یکم نگاهش کرد و گفت:
_به یه شرط میزارم بری!
فاطمه با تعجب پرسید:
_چه شرطی؟
_اینکه حسنا هم باهات بیاد و سریع برگردید خونه!
از این شرط مامان تعجب کردم خب اگه میخواد اجازه نده چرا میگه من باهاش برم من اصلا با دوستای فاطمه حال نمیکنم و ازشون خوشم نمیاد. فاطمه کمی مضطرب و دستپاچه گفت:
_اخه چرا حسنا اونکه دعوت نیست بیاد!
حالا بچه ها میگن چرا با خودم اوردمش...
مامان بلند شد و گفت:
_همینی که گفتم دوست نداری میتونی نری!
منکه از تعجب ابروهام بالا بود نگاهی به مامان کردم و گفتم:
_یعنی چی مامان!؟
مامان اروم جوری که فاطمه متوجه نشه گفت:
_لازمه که حتما باهاش بری ببینی کجاها میره و میاد خیلی وقته میخواستم اینکارو بکنم!
_اخه مامان...!
مامان اجازه نداد حرفی بزنم هیسی گفت و رفت سمت اتاق. فاطمه که ناراحت گوشه آشپزخونه کز کرده بود نگاهی بهم انداخت و پشت چشمی نازک کرد و بلند شد از کنارم رد بشه اروم جوری که فقط من شنیدم گفت:
_مزاحمه سیریش...
بعدش محکم از پله ها رفت بالا و داد زد.
_خانم مزاحم اگه میخوای بیای پاشو آماده شو دیرم شده
جوابشو ندادم و رفتم بالا تا لباسامو بپوشم. فاطمه اماده نشسته بود روی تختش و با گوشیش پیام میداد. واقعا تیپی که زده بود اصلا مناسب نبود ته دلم با دیدن ظاهرش خالی شد..
_فاطمه خانم بازم تا هفته پیش ارایشت کمرنگ بود الان که بری تو خیابون فکر میکنن عروسی و داری میری محضر عقدت کنن!!!
فاطمه زیر چشمی نگاهم کرد و گفت:
_دوست دارم به تو چه؟ فضول مزاحم هان!
+برو بابا تو ادم بشو نیستی...
_باشه تو خوبی خانم مثبت. حالا هم یه ذره این روسریتو انقدر توی چشمات نکش آبرومو ببری بگن این اُمُل کیه با خودت برداشتی آوردی...
طلبکارانه نگاهش کردم و گفتم:
+اها جلو کشیدن روسری من آبرو میبره یا اون ریختی که تو برا خودت درست کردی؟
آبروت پیش دوستات مهمه یا پیش خانواده و فامیل میدونی چقدر به خاطر این قیافت مامان اینا خجالت میکشن هربار میریم بیرون؟!
_اره من اصلا منبع ریزش آبروی شما خوبه؟! دوست دارم برام مهم نیست بقیه چی میگن مهم خودمم که میپسندم.!
متاسف سری براش تکون دادم و رفتم تا حاضر بشم....
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟