🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۲۹ و ۳۰ انقدر خوشحالم که خوشحالیم حد نداره از طرفی هم دلخورم که چرا بهترین لحظات زندگیم که میتونم با اقامحسن بسازم کنارم نیست. اما هربار با این حرف که داره کار میکنه برای امام زمان و اینکه از ثواب کارش خبر دارم خودمو اروم میکنم... امشب بهترین شب زندگیمه پس نباید از دستش بدم بلند شدم و وضو گرفتم و نشستم رو به قبله و با خدا حرف زدم. چقدر حس خوبیه وجود خدا تو زندگی وقتی که میدونی همه جوره هواتو داره و صداتو میشنوه... "خدایا ازت ممنونم ازت هرچی تا حالا خواستم بهم دادی و الانم یکی از بهترین بنده هاتو داری نصیبم میکنی خدایا کمکم کن هیچوقت توی زندگیم پشیمون نشم از انتخابم و سرمو بالا بگیرم و بگم این انتخاب منه...!" بعد از نماز صبح از شدت خستگی خوابم برد صبح با صدای مامان بلند شدم: _حسنا خاله زنگ زد گفت ده دقیقه دیگه دم در هستن که هم برید اول آزمایش بعدم خرید حلقه بلندشو دیگه با حرف مامان مثل برق گرفته ها از جا پریدم و نشستم سرجام. _سلام مامان چرا انقدر دیر صدام کردی؟ +سلام عزیزم من نمیدونستم خوابی! پاشو الان میرسن _چشم از تخت بلند شدم و رفتم صورتمو شستم صبحانه نخوردم چون برای آزمایش باید ناشتا بود. مستقیم رفتم سمت کمد روسری هام روسری صورتی ملیح رنگمو برداشتم و با ساق دست همرنگش دستم کردم و چادرمو سرم کردم. صدای مامان از پایین اومد که گفت: _حسنا بیا پایین، اومدن با حرف مامان یه استرسی توی دلم افتاد و یه نگاه دیگه به خودم توی آیینه انداختم همه چی خوب بود. فاطمه سرشو از پتو بیرون آورد و گفت: _کجا به سلامتی انقدر قشنگ کردین شما؟ +سلام بیرون _اها خوبه بیرونم میری؟ بدون جواب دادن بهش سریع رفتم پایین مامان که با عصبانیت نگاهم میکرد گفت: _پس کجایی دو ساعته دم درن _شرمندم بریم _بریم زود برو تا منم بیام رفتم بیرون و کفشامو پوشیدم مامان هم اومد رفتیم بیرون. آقامحسن و خاله توی ماشین محسن نشسته بودن و خاله دست بلند کرد و لبخند زد. اقامحسن هم فقط یه نگاهی کرد و سرشو انداخت پایین. رفتیم و سوار ماشین شدیم. دستگیره درو باز کردم و رفتم داخل _سلام خاله برگشت نگاهم کرد و با لبخند گفت: _سلام عزیزم خوبی؟ +ممنون شما خوبید محسن هم جواب سلاممو زیر لب اروم داد. مامان بعد من نشست و گفت: _سلام آجی ببخشید دیر شد. سلام محسنم خوبی خاله جان؟ محسن برگشت نگاه به مامان کرد و با لبخند یه سلام پر انرژی کرد. حسودیم شد کاش من جای مامان بودم! توی مسیر رفتن اقامحسن یه مداحی قشنگ گذاشت و صداشو یکم زیاد کرد. کل مسیر فقط صدای مداحی به گوش میرسید. جلوی یه آزمایشگاه نگه داشت و پیاده شدیم رفتیم داخل من و مامان و خاله روی صندلی نشستیم تا اقامحسن بره نوبت بگیره و بیاد. خاله ظرف میوه از توی کیفش در آورد و گفت: _بیا عزیزم بخور تا یکم جون بگیری رنگ و روت پریده! +خاله نمیشه که حالا چیزی بخورم باید برای آزمایش چیزی نخوریم! _خب باشه کاش زود نوبتتون بشه بیاید یکم چیز بخورید حالت خوب بشه توی آیینه کوچیکی که جلومون بود خودمو دیدم خاله راست میگه چقدر رنگم پریده. بخاطر استرس زیادی که دارم دستامم یخ کرده با وجود اینکه هوا سرد نیست! اقامحسن اومد نزدیک ما و گفت: _ده دقیقه دیگه نوبتمون میشه مامان گفت: _اها خب پس تا ده دقیقه دیگه من و مامانت میریم تو حیاط هوا بخوریم اینجا گرفتس خاله لبخندی زد و پاشد چادرشو درست کرد گفت: _اره ما رفتیم شما هم بشین اینجا آقا محسن خاله به صندلی کنار من اشاره کرد. منم پاشدم و رو به خاله و مامان گفتم: _منم گرمم شده با شما میام بیرون! مامان ابروهاشو برد بالا و گفت: _تو دستات یخه سردتم هست. بشین سر جات از اینکه مامان منو ضایع کرده بود خجالت کشیدم اقامحسن هم خندش گرفته بود و اروم اروم میخندید. سرمو انداختم پایین و گفتم: _چشم نشستم سر جام اقامحسن که هنوز ایستاده بود مامان و خاله که رفتن کنار من ننشست یه صندلی اونور تر نشست!خداروشکر که اینجا ننشست اگه بود حالم از اینم بدتر میشد. حالا مگه زمان میگذره نگاه به ساعتم انداختم تازه پنج دقیقه گذشته. یه نگاهی بهم انداخت و گفت: _مامان بهتون گفت که اخر هفته دارم میرم مأموریت؟ _بله گفتن، به سلامتی برید!