🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی 🌿 🌟قسمت ۶۳ و ۶۴ کل زمانی که روی صورتم کار میکرد چشم هامو بسته بودم و اصلا متوجه گذر زمان نبودم. _خب عزیزم مبارکت باشه! چشم هامو باز کردم که ازشون اشک میومد پاک کردم و گفتم: _تموم شد؟! _اره عزیزم بلند شد و گفت: _میتونی خودتو ببینی توی آیینه ایستادم و نگاهی توی آیینه کردم چقدر عوض شده قیافم چقدر بزرگترم کرده خیلی خوب شده! با خوشحالی ازش تشکر کردم _ببینمت عروس خانم! برگشتم سمت فاطمه _واااای حسنا خودتی؟! خندیدم و گفتم: _اره خودمم پس کیه! _وااای خیلی قشنگ شدی مبارکت باشه عزیز دلم فاطمه بغلم کرد _فاطمه چادرم کجاست؟! _اینجا گذاشتم چادرم و روسریمو ازش گرفتم و روسریمو کشیدم جلو‌ که خیلی ابرو هام توی چشم نباشن و چادرمو سرم کردم _فاطمه به بابا زنگ زدی؟! _اره گفت توی راهه رسید زنگ میزنه تا بریم! _باشه یه زنگ بزنم مامان ببینم کجاست! گوشیمو از کیفم در آوردم و شماره مامانو گرفتم بعد از چهار تا بوق برداشت _سلام مامانی خوبی؟!...بله تموم شد!.... ممنون سلامت باشید...کجایی مامان؟!.... چرا مامان؟!..باشه خداحافظ تلفنو قطع کردم و گذاشتم توی کیفم _چی گفت مامان؟! +میگه خونه خالم از راه بیاید اینجا کار داریم! _خب حالا تو چرا ناراحتی؟! +چون الان اقامحسن خونس! _مگه بیکاره بیست و چهار ساعت خونه باشه چقدم تو بدت میاد خونه باشه! بلند زد زیر خنده. چپ چپ نگاهش کردم _نخیر بدم نمیاد اما با این وضع قیافم دلم نمیخواد الان منو ببینه خجالت میکشم! +اوه اوه یه چیزی میگیا اونم کی محسن! اخه اون کی نگاه میکنه نترس حواسش نیست _خداکنه صدای زنگ گوشیم بلند شد از کیفم تا اومدم در بیارم قطع شد _کی بود؟! _بابا زنگ زد پاشو بریم بیرون فقط وایسا من حساب کنم و بریم! رفتم سمت خانم آرایشگر _چقدر تقدیمتون کنم؟! _عزیزم این چه حرفیه قابل شما رو نداره _مچکرم چقدر بدم؟! بالاخره بعد از کلی تعارف حساب کردم و اومدم بیرون روسریمو جلو تر کشیدم از بابا خجالت میکشم.‌بازم خداروشکر فاطمه زودتر از من رفته بود جلو نشسته بود. سوار ماشین شدم. _سلام بابا +سلام عزیزم بریم؟! _بریم +راستی دخترا میبرمتون خونه خاله مامان تا شب اونجاست کار داریم _چیکار داریم بابا؟! +فردا ساعت هفت صبح باید بریم محضر عقد کنید بعدم بیایم خونه مهمون دعوت کردیم ناهار دعوتن _راستی بابا لباس منو از خونه خاله ببرید خونه تا یادمون نره برای فردا +باشه! رسیدیم در خونه خاله. بابا منو فاطمه رو پیاده کرد و خودش رفت. زنگ درو فاطمه زد _فاطمه میگم ببین من ابروهام پیداس؟! +اینجوری که تو جلو کشیدی نه اما خب صورتت سفید میزنه اونو میخوای چیکار کنی؟! _واای جدی میگی!! +نه مگه من باهات شوخی دارم بعدم زد زیر خنده بعد از چند ثانیه در باز شد و با فاطمه وارد خونه شدیم فاطمه جلو رفت خاله و مامان جلوی در ایستاده بودن تا استقبال کنن. خاله اول جلو اومد و گفت: _سلام عروس قشنگم مبارکت باشه عزیزم بعدم بغلم کرد و بوسید. مامان جلو اومدو بغلم کرد و تبریک گفت. خاله گفت: _حالا انقدر کشیدی جلو یکم بکش عقب تا ببینمت! نگاهی با التماس به مامان کردم که گفت: _نترس کسی خونه نیست از حرف مامان خیالم راحت شد و روسریمو عقب کشیدم 🌟ادامه دارد.... 🌿نویسنده: منتظر۳۱۳ 🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟