🌼
اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیلالفَرَجِفَاِنَّذلِكَفَرَجُكُم. {برای تعجیل در #ظهور من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمالالدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼
🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت
🌼
#سامری_در_فیسبوک
🌤قسمت ۵ و ۶
دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونیا و... همبوشی با بیحوصلگی خودکار دستش را روی میز پرت کرد و خودکار با صدای بلندی به میز و بعد هم روی زمین افتاد بطوریکه توجه همه را به خود جلب کرد..
استاد جاسم الخلیل عینکش را کمی جابه جا کرد و صدا زد:
_احمد همبوشی، با کی دعوا داری؟! اینهمه غیبت کردی، خیلی لطف کردم بیرون ننداختمت، حالا این ادها چیه در میاری؟!
احمد دستش را زیر چانه اش زد و گفت:
_خسته ام استاد، از این زندگی، از این درسهای سخت، از اینهمه حساب و نقشهکشی بیهوده، آخرش چی؟! این ترم آخرمه، دلم خوشه دانشجوی شهرسازی هستم، کدوم شهر را میدن به من بسازم؟! چه کسی منو حمایت میکنه تا از استعدادم استفاده کنم؟! اصلا من و امثال من برای کی مهم هستیم؟!
استاد نگاه تندی به او کرد و گفت:
_از سابقهات خبر دارم، خیلی شهرها هست که افراد نخبهای مثل تو بسازن، همونطور که مثل چند وقت پیش تو بوق کرنا کردی که میخوای یه کمک فوق العاده به صدام کنی یا اون وقتی را به یادت بیار که عواید بعضی مسلمین را جمع میکردی تا دنیای بدبختا را زیر و رو کنی....!!
حرف استاد نصف و نیمه بود که کلاس مانند بمبی منفجر شد و صدای خنده دانشجوها از هر طرف بلند شد، چون استاد با یادآوری سوابق درخشان 🔥
احمد همبوشی🔥 که مدام با نقشه های قبلی قصد خالی کردن جیب یک مشت دانشجوی ساده دل را داشت، باعث خنده همه شد..
دانشجوهای این دانشگاه، خاطرات زیادی از نبوغ احمد همبوشی داشتند و انگار تیغ تیز احمد یک بار هم شده جیب هر کدام از اونا را زده بود. همبوشی با چشمان از حدقه بیرون زده اطرافش را نگاه کرد و رو به استاد گفت:
_هعی روزگار، ما در چه حالیم و شما در چه حالی، واقعا کاری جز مسخره کردن من ندارین؟!
استاد کتاب دستش را باز کرد و گفت:
_اتفاقا خیلی کار داریم، منتها وجود تو نمیذاره به کارمون برسیم، زودتر کلاس را ترک کن تا ما هم به درسمون برسیم
احمد با عصبانیت گفت:
_ترک کنم کجا برم؟! من دانشجوی...
استاد به میان حرف او پرید و گفت:
_برو همونجایی که این چند وقته بودی برررو...
احمد قیافه حق به جانب گرفت و همانطور که سرش را پایین انداخته بود آهسته گفت:
_چهل روز هست معتکف مسجد کوفه شده ام و فارغ از دنیای شما به عبادت...
و انگار با زدن این حرف خندهدارترین جوک سال را گفته باشد، دیگر صدای او در خندهٔ دانشجوها گم شد! استاد جاسم الخلیل، مشغول تعریف حرکات احمد همبوشی بود... هرچه که او بیشتر میگفت، اساتید دانشگاه صدای قهقهشان بیشتر و بیشتر میشد.
اما در آن بین مردی با دقت به حرفهای جاسم الخلیل گوش میکرد، مردی که نگاهش مانند شکارچی های کار کشته بود، او خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی نقشهٔ روی دیوار بود و زیر لب گفت:
🔥_خودش است !!
و با زدن این حرف از جا بلند شد و با شتاب دانشگاه را ترک کرد....
🌼ادامه دارد.....
🌤نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🌼
http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤