‍ 🍎🌿ماجرای سیب قرمز کمی پلاسیده🌿🍎 عصر یک روز زمستان، ریزمیزو، موش کوچولو، یک سیب قرمز بزرگ زیر درخت سیب پیدا کرد. سیب کمی پلاسیده بود، ولی هنوز سالم بود. آخرین سیب درخت هم بود. ریزمیزو با خوش‌حالی قِلش داد به سوی لانه‌اش تا رسید به یک جوجه‌تیغی. جوجه‌تیغی پرسید: «این سیب را کجا پیدا کردی؟» ریزمیزو فکر کرد که سیب را فقط برای خودش نگه دارد. درخت سیب را نشان داد و قل‌قل قل، به راهش ادامه داد. امّا شکمش که قاروقور کرد، ریزمیزو با خودش گفت: «ای شکمو! تو سیر بشوی و جوجه‌تیغی گرسنه بماند؟» آرام روی شکمش زد و گفت: «هیس!» بعد جوجه‌تیغی را صدا کرد و گفت: «بی‌خودی آنجا نرو، آخرین سیب را من برداشتم.» جوجه‌تیغی ایستاد و ریزمیزو گفت: «برویم کسی را پیدا کنیم تا این را دو تکّه کند، یک تکّه‌اش را بدهم به تو.» ریزمیزو دوباره سیب را قل داد با جوجه‌تیغی به دنبالش. رفتند و رفتند تا به موش‌کور رسیدند. موش‌کور از ریزمیزو پرسید: «این سیب را کجا پیدا کردی؟» جوجه‌تیغی زود درخت سیب را از پشت بوته‌ها نشان داد و موش‌کور رفت. ریزمیزو به جوجه‌تیغی اخم کرد و گفت: «ما سیر بشویم و موش‌کور گرسنه بماند؟» آن‌وقت موش‌کور را صدا کرد و گفت: «بی‌خودی آنجا نرو، آخرین سیب را من برداشتم.» موش‌کور برگشت و ریزمیزو گفت: «برویم کسی را پیدا کنیم تا این سیب را سه تکّه کند، یک تکّه‌اش را بدهم به تو‌.» ریزمیزو دوباره سیب را قل داد، با جوجه‌تیغی و موش‌کور به دنبالش. رفتند و رفتند تا به یک کلاغ رسیدند. ریزمیزو به کلاغ گفت: «تو با نوکت می‌توانی این سیب را چهار تکّه کنی؟» جوجه‌تیغی پرسید: «چرا چهار تکّه؟ ما که فقط سه نفریم!» ریزمیزو جواب نداد. کلاغ سیب را از وسط چهار قسمت کرد. ریزمیزو اوّل یک تکه داد به کلاغ، بعد یک تکّه به جوجه‌تیغی و یک تکّه به موش‌کور. تکّه‌ی خودش را هم را تا لانه‌اش کشید. شب شده بود. ریزمیزو تکّه سیبش را خورد و یک ذرّه‌اش را به مورچه‌های همسایه داد و دراز کشید که بخوابد. با خودش گفت: «نمی‌دانم چرا امشب این‌قدر خوش‌حالم! انگار چند کار خیلی خوب کردم. ولی من که از صبح تا حالا، فقط سیبم را تقسیم کردم، همین.» امّا ریزمیزو بقیه‌ی ماجرای سیب قرمز کمی پلاسیده را نمی‌دانست. جوجه‌تیغی که تکّه‌اش را به لانه‌ برد، با خانواده‌ی شلوغ گرسنه‌اش تقسیمش کرد. همه برای ریزمیزو دعا کردند و گفتند: «خدایا! دلش را پر از شادی کن!» موش‌کور که تکّه‌اش را به لانه‌ برد، نصفش را خورد و بقیه‌اش را برد برای همسایه‌ی مریضش. با هم برای ریزمیزو دعا کردند و گفتند: «خدایا! از گرسنگی حفظش کن!» کلاغ هم که تکّه‌اش را به نوک گرفت، پیش جوجه‌هایش برگشت و آرام‌آرام، ریزریز، سیرشان کرد. آن‌وقت برای ریزمیزو دعا کرد و گفت: «خدایا! تا دلش بخواهد به او سیب بده!» مورچه‌های همسایه هم یکی‌یکی برای ریزمیزو آرزوهای خوبی کردند. ریزمیزو این چیزها را نمی‌دانست. ولی این‌قدر احساس خوبی داشت که بین دو خمیازه با خودش گفت: «فردا هسته‌‌های سیبم را می‌کارم تا کنار لانه‌ام، درخت سیب داشته باشم. آن‌وقت می‌توانم سیب‌های زیادی هدیه بدهم. سیب‌های قرمز تازه!» «داستان كسانى كه مالشان را در راه خدا مى‌بخشند مثل داستان دانه‌اى است كه هفت خوشه می‌رویاند و در هر خوشه‌اى صد دانه و خدا براى هر كس بخواهد پاداشى‌ چند برابر مى‌دهد و  خدا بسیار عطا کننده و داناست.» (قرآن کریم، سوره بقره (٢)، آیه ٢٦١) 🍎 🌿🍎 🍎🌿🍎 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃