‍ 🐓🐔 دعوای مرغ و خروس🐔🐓 یکی بود، یکی نبود. توی یک مزرعه، یک مرغ و یک خروس با هم زندگی می‌کردند. از صبح خیلی زود، صدای دعوای مرغ و خروس، همه‌ی همسایه‌ها را بیدار می‌کرد. وقتی خروس روی دیوار می‌پرید تا قوقولی قوقو کند، می‌دید که همه بیدار شده‌اند و مشغول کار هستند. مرغ از لانه بیرون می‌آمد و قدقد و غرغرش را شروع می‌کرد. خروس هم بال و‌پرش را باز می‌کرد و قوقولی قوقولی بر سر مرغ فریاد می‌زد و این طرف و آن طرف می‌رفت. مرغ دانه می‌خورد و غر می‌زد. خروس دانه می‌خورد و بال بال می‌زد. همسایه‌ها از دست این مرغ و خروس جانشان به لب رسیده بود، برای همین هم یک روز اتفاق بدی افتاد. آقای مزرعه‌دار، آمد و خروس را گرفت و برد. مرغ تنها شد. ساکت شد. او نمی‌‌دانست چه بلایی بر سر خروس آمده است. چند روز گذشت. هیچ‌کس صدای مرغ را نشنید. او نه قدقد می‌کرد و نه غرغر. آرام از لانه بیرون می‌آمد و یک گوشه می‌نشست. به دیواری که خروس روی آن آواز می‌خواند نگاه می‌کرد و نمی‌توانست دانه بخورد. دلش برای خروس تنگ شده بود. از آن همه غرغر و دعوا و سر و صدا، خیلی پشیمان بود. مرغ هر روز لاغر و لاغرتر می‌شد. غذا نمی‌خورد. گردش نمی‌کرد. با هیچ‌کس حرف نمی‌زد. تا اینکه یک روز اتفاق خوبی افتاد. آقای مزرعه‌دار، دوباره خروس را پیش مرغ برگرداند. آنها از دیدن هم خیلی خوشحال شدند. هر دو بال زدند و دور هم چرخیدند. مرغ قدقد کرد اما غرغر نکرد. خروس، قوقولی قوقو خواند، اما بر سر مرغ فریاد نزد. آنها در کنار هم خیلی خوشحال بودند و دلشان می‌خواست برای همیشه پیش هم بمانند. از آن به بعد مزرعه آرام شد و همسایه‌ها هر صبح با آواز خروس از خواب بیدار شدند، نه با صدای دعوا و غرغر و داد و قدقد!    🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌷@asheghanvlaiat🌷🍃