🍂
🔻
مردی که خواب نمیدید/ ۱۰۳
خاطرات مهندس اسداله خالدی
نوشته داود بختیاری
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
..چند تا آیفا و بنز خاور ردیف شدند جلو مقر. از یکی از راننده ها پرسیدم
- با اینها میرویم؟
- بله حاجی ... با همین ها .....
برگشتم طرف همسفرم. زود گفت
- اسمم محمود است ... محمود شعبانی .
- اسم من هم اسد الله خالدی است ...
با فریاد لشکر ۱۰ سیدالشهداء (ع) دویدیم به طرف ماشینها. در یک چشم به هم زدن پر شدند. معلوم بود همه هول رفتن داشتند. کنار محمود ایستادم دست گذاشت. رو شانه ام. بازوش را فشار دادم. هر دو خندیدیم. دلام قرص شد که باهم دوست شدیم. این بار آیفاها به طرف کرخه نرفتند، سر کج کردند تو بیراهه ای که آخرش به جنگلی پنهان ختم میشد. یک جنگل واقعی. تا آن روز چنان جنگلی ندیده بودم. درست در اولین ردیف در هم پیچیده درخت ها کیوسک دژبانی با زنجیر قطورش تو چشم میزد. با افتادن زنجیرها، ایفاها گاز دادند به داخل جنگل. از بین درختها جاده خاکی کشیده شده بود. درست مثل دالانی سبز و بی انتها. بیشتر درختها تاغ بود و گز. بید مجنون میانشان گم شده بود. با ترمز ناگهانی راننده ریختیم رو هم. فریاد بچه ها بلند شد. راننده فقط نیشش را تا بناگوش باز کرد. بی آن که کسی چیزی بگوید پریدیم پایین. تونل درختها کوتاه شده بود ولی جاده پوشیده از برگ ادامه داشت. پر شدیم پشت وانتهایی که تو جاده ردیف شده بودند. از آن همه پیاده و سوار شدن پاهایم به درد افتاده بود. رو زانوهایم مشت کوبیدم. محمود مثل پسر بچه ای نگران نگاهم میکرد. قبل از آن که چیزی بگوید گفتم:
- پیری است دیگر .... محمود جان ...
- پیر بودید اینجا نمی آمدید ... حاجی .... دلتان جوان است ...... سروصدای گنگ و یکنواخت جنگل با افکارم قاتی شده بود. تقلا میکردم متمرکز شوم تو جنگل پر رمز و راز. چه منظره زیبایی داشت.
آن جنگل پنهان جای خوبی برای اردوگاه جنگلی بود.
- راستی اسم این اردوگاه چه است؟ قبل از آن که محمود جواب دهد یکی از نیروها که بیشتر میان سال بود تا جوان گفت:
- کوثر، نزدیک اردوگاه تابلو زده اند ... وقتی رسیدیم میبینی.
پستی و بلندی ها دل و رودهمان را بالا و پایین می کرد. ولی باد خنکی که قاتی بوی جنگل شده بود بهمان جان تازه میداد. تا به اردوگاه برسیم از رطوبت خیس شدیم. لباس هامان چسیده بود به تنمان. انگار سر تا پایمان را سریش مالیده بودند. وانتها نزدیک گودالی به بزرگی صد و پنجاه، دویست متر ترمز کردند. بهت زده از بالای وانت گودال را نگاه کردم. معلوم بود زمان جنگ کنده شده. پر از چادرهای کوچک و بزرگ بود. با یک نظم خاص، ولی مثل اردوگاههای نظامی خشک و بیروح نبود. قبل از ورود به گودال هم فضای باز بسیار بزرگی درست شده بود. بعدها فهمیدم جایی برای جمع شدن کل لشکر ۱۰ سیدالشهدا بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#مردی_که_خواب_نمیدید
🍂
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷کانال اندیشکده اسما 🇮🇷👇
@asmaandishkade