#گندمزار_طلائی
#قسمت_394
بالاخره قادرم را دیدم. از پشتِ شیشه.
روی تختِ بیمارستان.
هنوز دقیق نمی دونستم چش شده؟
اصلا نپرسیده بودم که چه بلایی سرش اومده.
همین که زخمی شده بود. همین که الان توی بیمارستان بود؛ خودش برام درد آور بود. دلم می خواست بمیرم و هیچ وقت قادرم را این جوری نبینم.
بی صدا اشک می ریختم.😭
این همه اشک از کجا می آمد.
خیره شده بودم به دستگاه هایی که بهش وصل بود.
دلم آرام نگرفت.ِ باید می رفتم داخل.
باید دستش را می گرفتم. صدای نفس هاش را می شنیدم.
تا باورم بشه قادرم زنده است.
با التماس به پرستار نگاه کردم.
و با صدای بی جونی گفتم:
_تورو خدا. فقط یه لحظه برم ببینمش.😭
نگاهی به حالِ زارم کردو گفت:
_باشه عزیزم. فقط بی صدا و کوتاه.
چشمی گفتم و در را به رویم باز کرد.
وارد شدم. آرام و بی صدا.
کنارش رفتم. آرام صدا کردم.
_قادر جان.... خوبی؟😭
نشستم و دستش را توی دستم گرفتم.
صورتم را نزدیک بردم.
صدای نفس هاش را که شنیدم خیالم یه کم راحت شد.
نفس عمیقی کشیدم.
سرم را بلند کردم و گفتم:
_خدایا شکرت.
بعد به چشم های بسته اش نگاه کردم.
چقدر مردِ من خسته بود.
شاید الان یه خواب راحت کنه.
پرستار بهم اشاره کرد که برم بیرون.
خم شدم و دست قادر را بوسیدم وگفتم:
_قادر جان؛ زود برگرد. زود خوب شو. تورو خدا. من طاقت ندارم. 😭
قادر جان؛ تو فقط کنارِ من باش؛ هر طور که باشی؛ من دوستت دارم.
خودم ازت نگهداری می کنم.
فقط زود برگرد خونه.😭
باز پرستار اشاره کرد.
دوباره خم شدم و دستش را بوسیدم.
کمی دلم آرام شد.
نمی تونستم ازش دل بکنم.
دلم می خواست کنارش بمونم.
ولی مجبور شدم از اتاق بیرون برم.
همان جا پشت شیشه ماندم و نگاهش می کردم.
ذکر می گفتم و برای سلامتیش دعا می کردم.
صدای گریه حسین به گوشم رسید.
اصلا همه کس و همه چیز را فراموش کرده بودم.
تازه یادِ حسین افتادم. حتما مینا خانم را کلافه کرده.
ناچار شدم از قادرم جدا بشم.
رفتم بیرون. حسین را گرفتم و به نماز خونه رفتیم. نشستم تا شیرش بدم.
ولی اشکم بند نمی آمد.😭
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون