#گندمزار_طلائی
#قسمت_412
نگاهم به ساعت بود. آماده بودم و حسین را توی بغلم گرفته بودم.
تلفنِ قادر زنگ زدو بعد از جواب دادن گفت:
_آماده باش، الان پیمان میاد بالا برای کمک.
چادرم را سر کردم. صدای زنگ در را که شنیدم در را باز کردم.
پیمان، یکی از همکارهاش بود که این مدت هم خیلی کمکمون کرده بود برای بیمارستان بردنِ قادر.
با خانمش هم آشنا بودم.
بعد از احوالپرسی، وسایل را برد که توی ماشین بگذاره.
وبعد برگشت و کمک قادر کرد که بلند شه و باهم بیرون رفتیم. درها را قفل کردم.
دنبال ماشین می گشتم که با تعجب دیدم. یک آمبولانس، آورده.
خوشحال شدم. چون دیگه قادر اذیت نمی شد.😊
قادر راحت پشت آمبولانس دراز کشید و من و بچه ها هم کنارش بودیم.
نفس راحتی کشیدم و خدا را شکر کردم.
راه دور بود و خسته کننده.
به فاطمه زنگ زدم و گفتم داریم میاییم.
خیلی خوشحال شد.
دلم کمی آرام گرفته بود که بالاخره بعد از مدتها دوری می تونم بابا را ببینیم.
دیگه بغض نداشتم.
هر چند ساعت، نگه توقف می کردیم.
ولی بیرون بردن قادر سخت بود.
من بچه ها را بیرون می بردم. تا خستگی در کنند و کارهای شخصیشون را انجام بدم.
هر چند بیشتر راه را گنارِ قادر خواب بودند.
من و قادر هم فرصتی پیدا کرده بودیم واز هر دری باهم صحبت می کنیم.
مخصوصا خاطرات گذشته که قادر عاشق بیان کردنش بود.
و عاشقِ شنیدنشون😊
واقعا کنار قادر زندگی شیرین و بدون درد بود.😊
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون