#گندمزار_طلائی
#قسمت_414
همه جا سکوت بود. با تعجب نگاه کردم. بابا روی یک خوابیده بود و ماسک اکسیژن روی صورتش بود.
از ساکت بودنش تعجب کردم.
مامان و فاطمه هم نبودند.
عجیب به نظر می رسید.
به پشت شیشه اتاق بابا رسیدیم.
برگشتم به سمتِ محمد، ارام اشک می ریخت.
ولی من فقط متعجب بودم. انتظارم چیز دیگری بود. بهت زده نگاه می کردم که پرستاری آمد و به اشاره محمد دستم را گرفت و گفت:
_منتظر شماست.
با تعجب نگاهش کردم.
آرام دستم را کشید و هر دو باهم وارد اتاق شدیم.
آن روز توی راه چند بار تماس گرفته بودم.
هر بار فاطمه جواب می داد و می گفت:
_بابا خوبه. فقط خوابیده. نمی تونه صحبت کنه.
ولی بابایی که من می دیدم، خواب نبود. بیهوش بود.
بغض گلویم را فشار داد. اشکها بی اختیار و بی صدا جاری شد.😭
بابای من باید همیشه سلامت و شاد باشد.
آرام جلو رفتم. پرستار زیرگوشم گفت:
_فقط سرو صدا نکنید.
از حرفش هیچی نفهمیدم.
کنار بابا رفتم. دستش را میان دستانم گرفتم.
چشمانش بسته بود.
ارام نفس می کشید. ولی سرفه نمی کرد.
کنارش نشستم. آرام سرم را به سینه اش نزدیک کردم.
صدای ضعیفِ ضربانِ قلبش به گوشم رسید.
دستش را بوسیدم. آرام زمزمه کردم.
_بابا جان، بیدار شو. من اومدمِ گندمِ طلایی تو. بابا جان چشمهات را باز کن. دلم برای نگاه های مهربانت تنگ شده.
دلم برای خنده هات تنگ شده.
دلم برای صدای قشنگت تنگ شده.😭
بابا تورا خدا چشمهات را باز کن. بیدارشو.
ولی او بیدار نشد.
سرم را کنارش روی تخت گذاشتم.
ودوباره گفتم:
_بابا جون دوستت دارم. دیگه از پیشت هیچ جا نمی رم. فقط بیدار شو و یک بار دیگه من را صدا کن.😭
چشمهام را روی هم گذاشتم. بوی تنش را عمیق نفس کشیدم.
چقدر دلتنگش بودم.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون