توی نور کم اتاق، چشمهای خیسِ قادر را دیدم. بهت زده نگاهش کردم. بدونِ اینکه اشکهاش را پاک کنه. بهم نگاه کردو گفت: _بیا کنارِ بابا، هر چه که این مدت دلت می خواست بهش بگی را بگو. می شنوه. با تعجب نگاهش کردم. نمی فهمیدم چی می گه. کنار بابا نشستم و دستش را توی دستم گرفتم. مامان و آبجی فاطمه و محمد هم اومدند. یک دفعه همه وارد اتاق شدند و دور و بر بابا را گرفتند. پرستار هم وارد شد. محتویات سُرنگی را داخل سِرم ریخت و بیرون رفت. گیج بودم. همه با چشمهای اشکبار به بابا خیره بودند. می ترسیدم از نگاه هاشون و چشمانِ اشکبارشون. دلم می خواست بیرونشون کنم و تنهایی با بابا دردِ دل کنم. بعد بابا چشمهاش را باز کنه و از جا بلند بشه و باهم بریم خونه. دوباره مثل قبل بگه و بخنده و قربون صدقه ام بره. منم خودم را براش لوس کنم. ولی اینها با این وضعیت من را می ترسوندن. نگاهی به تک تکشون انداختم. آرام گفتم: _چرا گریه می کنید؟ حالش خوبه. خودم دیدمش. صدایی از کسی در نشد. همه بی صدا اشک می ریختند. احساس کردم دستِ توی دستم تکان خورد. ذوق زده گفتم: _دستش تکان خورد😍 همه به سمتم آمدند. انگشتهای بابا توی دستم تکان می خورد. لبخند زدم. دستم را باز کردم. همه تکان خوردنِ انگشتهاش را دیدند. لبخند به لب همه نشست. در کمال ناباوری، لبخند را روی لبهای بابا دیدم. https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490 اسراردرون