#گندمزار_طلائی
#قسمت_443
وقتی برگشت، وسایلمون را هم با خودش آورده بود. با دیدنِ آنها نفس عمیقی کشیدم و خدا را شکر کردم.
دیگه از مامان دور نمی شدم.
خانه شهر را اجاره داده بودیم.
وسایلمون را که خیلی هم نبود، توی یکی از اتاق ها گذاشتیم.
مامان خوشحال بود.
گلین خانم و لیلا آمدند و از ما خواستند که وسایلمان را ببریم خانه آنها؛ ولی قبول نکردم و گفتم شاید برگردیم شهر.
ولی قادر گفت:
_نه دیگه هیچ وقت از خانواده هامون دور نمی شیم.
گفتم:
_کارت چی می شه؟
خندید و گفت:
_نگران نباش. فکر آنجا را هم کردم.
می رم و برمی گردم. بگذار سختی راه برای من باشه؛ ولی شما رنج دوری را نکشیدید.
دلم نمی آمد توی این راه اذیت بشه.
ولی اصرار های من فایده نداشت.
بالاخره بعد از چند سال، برای همیشه
برگشتیم روستا.
کنار عزیز ترین هامون.
https://t.me/joinchat/AAAAAE-wggMdiSE6sfRj_w
http://eitaa.com/joinchat/2376597514Cd7df27c490
اسراردرون